Part 21

797 97 26
                                    

فلش بک( سال ۲۰۰۲ میلادی، عمارت کیم):

امروز روز تولد کیم تهیونگ، اولین پسر...پسر آلفای خانواده ی کیم بود. کل اهالی عمارت، کوچیک و بزرگ پیر و جوون ارباب و رعیت همه در جنب و جوش بودن.
لبخند پر رضایتی رو لب های جونگمین نقش بسته بود و با غرور از بزرگترین تراس عمارت به شلوغی حیاط نگاه میکرد، بالاخره بعد از اون همه صبر تونسته بود صاحب یه پسر بشه و اون پسر حالا به سن هفت سالگی رسید بود..البته درسته که اونها سوکجین رو هم داشتن ولی اون بچه فقط یه امگا بود و حقیقتا نمی تونست براش مفید واقع بشه و این هم باید اضافه کنم که با اینکه فرزند دومشون آلفا بود اما یه دختر بود. دختر بچه ای که هیچ روحیه ی محکم و خشنی نداشت تا مرد بتونه بهش دلخوش کنه و بگه این دختر از پس بقیه بر میاد و میتونه اسم خاندان رو به تنهایی و با افتخار به دوش بکشه؛ تسا اونقدر مظلوم و آروم بود که حتی از پسرعموش نامجون هم به شدت خجالت میکشید و تمام تلاشش رو میکرد تا کمترین برخورد رو باهاش داشته باشه.
مرد با آسودگی نفسش رو بیرون داد، مهم نبود که دو فرزند دیگه اش چه ماهیتی دارن اون حالا پسرش رو داشت کیم تهیونگ! کسی که قرار بود براش افتخارات زیادی رو بیاره و سربلندش کنه.
• بابایی؟
با شنیدن صدای آرومی که از پشت سرش می اومد نگاهش رو از منظره ی رو به روش گرفت و با دختر بچه ای مواجه که تو اون پیراهن لیمویی رنگ و تور توری، همراه موهای به رنگ شبش که قسمتی ازش با روبانی به رنگ پیراهنش به بالا جمع شده بود نگاهش میکرد.
مرد لبخند کوچکی به روی دختر بچه زد و گفت: چیزی شده تسا؟
دختر بچه که بالاخره بعد از یک هفته تونسته بود توجه پدرش رو به خودش جلب کنه لبخند دندون نمایی زد و با قدم های کوچیکش بهش نزدیک شد.
• عمو گفتن بهتون بگم خ..خانم...عاااممم...ج..جانگ؟...بلخره راضی شدن امشب به جشن تولد ته ته بیان!!
جونگمین اخم کمرنگی کرد و پرسید: خانم جانگ؟
و تسا که حتی نمیدونست اون خانم کیه شونه های کوچیکش رو بالا انداخت و نمیدونمی لب زد و بعد از کمی کلنجار رفتن با خودش دست هاش رو برای طلب آغوش پدرش از هم باز کرد و منتظر به مرد نگاه کرد: بابایی؟
جونگمین که حالا فکرش مشغول تر از قبل شده بود بدون توجه به چشم های منتظر دختر از کنارش گذشت و به سرعت از تراس خارج شد و شاید هیچوقت متوجه دختر بچه ای که با بغض به رفتنش نگاه کرد و زمزمه کرد: ا..اگه ته ته بود...بغلش می...میکردی..
نشد.


بعد از شنیدن اون حرف از سمت تسا به سرعت خودش رو به اتاق همسرش رسوند و بدون در زدن وارد اتاق شد.
¢ جونگمین؟
با شنیدن صدای نگران زن که به اخم محو روی صورتش نگاه میکرد لب هاش رو توی دهنش کشید و گفت: تسا گفت خانم جانگ بالاخره راضی شده بیاد...کدوم خانم جانگ؟...هه را که دو سال پیش..
¢ نه نه! هه را نه...یادت نیست پارسال تهجون ازدواج کرد؟ من هم برای آشنایی بیشتر با همسر جدیدش به دیدنشون رفتم و خب نتونستم خیلی خوب باهاش ارتباط بگیرم..کسی که بالاخره راضی شده بیاد پارک شین هه...یا بهتره بگم جانگ شین هه است!
$ پارک شین هه؟....تهجون با...
¢ آره..با همسر جیهانگ ازدواج....
جونگمین با اخم هایی که هر لحظه بیشتر تو هم می رفتن حرف زن رو قطع کرد و گفت: چطور ممکنه؟ شین هه و جیهانگ کی از هم جدا شدن..
مینا از روی صندلی بلند شد و کمی به مرد نزدیکتر شد: هیچوقت.. هیچ جدایی ای صورت نگرفته، فقط..
نفسش رو به آهستگی بیرون داد و مشغول ور رفتن با یقه ی کت همسرش شد و ادامه داد: پارسال که به دیدنشون رفتم اصلا حتی یک درصد هم به ذهنم خطور نمیکرد شین هه رو به عنوان همسر جدید تهجون ببینم...ولی خب دیدم! وقتی ازش پرسیدم که چه اتفاقی افتاده جواب سربالا داد و گفت ما از اول همدیگه رو دوست داشتیم....من خودمم نمیدونم چه اتفاقی افتاده جونگمین..
مرد دست های زن رو از مچ گرفت و لب زد: برای چی به تولد تهیونگ دعوتشون کردی؟؟
مینا چشم هاشو روی هم فشرد و بعد از خیس کردن لب هاش با زبونش گفت: ..تهیونگ ازم خواست.
$ تهیونگ؟
¢ آره تهیونگ..مثل اینکه تو کلاس پیانوش پسر شین هه رو دیده و باهم دوست شدن...ازم درخواست کرد تا اون پسر هم به تولدش بیاد و من هم نتونستم مقاومت کنم...
نگاه مغمومش رو به مرد داد و ادامه داد: میدونی که این جشن های بزرگ اصلا باب میلش نیست..می خواستم یک بار هم که شده روز تولدش خوشحال باشه، آخه نمیدونی وقتی بهش گفتم قراره اونها هم امروز اینجا حضور داشته باشن چقدر خوشحال شد!!
جونگمین لب هاشو روی هم فشرد و سعی کرد اخم هاشو از هم باز کنه و بعد از کمی مکس بالاخره گفت: جیهانگ..مثل برادرم میمونه چطور خیانت همسرش رو...
زن با چشم های درشت شده به سرعت انگشت اشارش روی لب های آلفا گذاشت و گفت: هیششش..ما نمیدونیم قضیه ی اصلی چیه!!
$ ولی..
¢ هیسس!!! الان باید برای تولد تهیونگم آماده بشیم، لطفا به هیچ چیز فکر نکن باشه؟
مرد به ناچار سرش رو تکون داد و بدون حرفی از اتاق بیرون رفت و سعی کرد افکار آزاردهندش رو سر و سامون بده.




It's my babyWhere stories live. Discover now