Part 37

541 80 176
                                        

متن چک نگشته چون نویسنده کور گشته-


~ حالا بریم پیش آپا...؟
جونگ کوک آهسته پلکی زد و با حالتی ملتمس به سابرینا نگاه کرد، چی باید جواب پسر کوچولوش رو میداد؟
زن امگا چهره ی جونگ کوک رو از نظر گذروند و با تردید شونه مینجون رو لمس کرد، نگاه اشکی پسر بچه روی زن چرخید و سابرینا وقتی متوجه شد توجه پسر رو داره لبخند نرمی به روش زد و گفت: الان که نمیشه سوییتی، پاپ..
با چشم غره ناگهانی جونگ کوک به سرعت لفظ به کار برده اش رو تغییر داد: جونگ کوکی گفت از پیش آپا اومده و خیلی کار داشته و این یعنی الان سر آپا شلوغه...باید صبر کنیم خودش بهمون زنگ بزنه!
پسر بچه با تخسی تمام دست به سینه شد و پشت اش رو به زن امگا کرد و همونطور که لب هاش رو غنچه میکرد با لحن لوسی گفت: نمیخوام..بریم پیش آپا!
سابرینا با عجز پلک هاش رو بهم فشرد و سعی کرد طور دیگه ای بچه رو ساکت کنه، اما جونگ کوک پیش دستی کرد و گفت: باشه، میریم پیش آپا!
با به گوش رسیدن صدای مرد که چنین جمله ای رو بیان کرده بود چشم های سابرینا درشت شدند و بی صدا " وات دِ فاکی..؟! " لب زد، دوست احمقش دیوونه شده بود؟
- فقط..من الان خیلی خستم و باید استراحت کنم، بعد اون حتما میریم باشه فندق؟
مینجون با حالت کیوتی سرش رو به طرفی خم کرد و پرسید: گول..؟
مرد امگا لبخند نرمی روی پسرش زد و بعد از اینکه با لحظه ای روی هم قرار دادن پلک هاش تایید کرد، گفت: قول.
مینجون راضی از اینکه بالاخره قراره پدرش رو ببینه چشم هاش رو مالش داد و با دست های خامه ایش مشغول شد، جونگ کوک با دیدن سر و وضع نسبتا کثیف پسرش بدون اینکه لبخندش محو بشه لب باز کرد تا حرفی بزنه که سابرینا پیش دستی کرد و با صدایی کلافه و به سوئدی گفت: عقل تو کلت هست تو..؟!
جونگ کوک متعجب به سمت زن برگشت و پرسید: چی؟
زن با حرص بیشتری جواب داد: پرسیدم چیزی به اسم عقل تو اون کله پوکت هست یا نه؟! میخوای ببریش پیش آپاش؟ دیوونه شدی؟ میخوای بری بگی چی؟؟ ببخشید کیم تهیونگ من علاوه بر اینکه انداختمت زندان پسرت رو هم برداشتم با خودم بردم خونمون..؟! به نظرت افسار پاره نمیکنه بی افته به جونت..؟؟؟
جونگ کوک تکخندی زد و گفت: بی افته به جونم..؟ فکر کردی با دیدنم جونی تو پاهاش می مونه که بخواد کاری کنه؟؟ الان تنها چیزی که برام مهمه مینجونه..و پسرم الان خواستار دیدن پدرشه پس....
≈ باید عقلت رو بدی دست یه بچه که از شدت وابستگی پدرش رو طلب میکنه؟؟ جون بمونه تو پاهاش..؟ جونگ کوک اون مرد ازدواج کرده، میفهمی یعنی چی؟! یعنی خیلی وقته ازت دل کنده و با دیدنت نه تنها قرار نیست لرزه ای به تنش بی افته بلکه حواسش رو خوب جمع میکنه تا پسرش رو از دست نده!
- م..
سابرینا بدون توجه به لب های از هم فاصله گرفته ی مرد دوباره گفت: پس بهتره تلاش کنی مینجون فراموش کنه پدری به اسم کیم تهیونگ داشته!
و بی توجه به چشم های جونگ کوک که به وضوح غم رو فریاد میزدند آشپزخونه رو ترک کرد.
مینجون که تمام وقت با چشم هاش دو امگای رو به روش رو دنبال میکرد با دیدن رفتن زن متعجب پلکی زد و بعد از کمی خیره موندن به جونگ کوک مردد گفت: آقاهه..من کثیف شدم....اینطوری آپا ناراحت شه..میشه بریم بشوریم؟
جونگ کوک با شنیدن صدای پسرش به سمتش برگشت و بخاطر لحن بامزه اش هنگام گفتن درخواستش لبخندی زد.
- حتما فندق..حتما.
و طی یک حرکت جثه کوچک پسرش رو در آغوش گرفت و به سمت اتاقش رفت.





















It's my babyTempat di mana cerita hidup. Terokai sekarang