همان روز،ساعت ۱۱:۲۶،عمارت کیم:نگاه کوتاهی به ساعت کنار دستش انداخت دیشب اونقدر خسته بود که تا الان روی تخت ولو بود و حتی به شرکت هم نرفته بود؟
از کی تا حالا اینقدر تنبل شده بود که اینقدر می خوابید و رو تخت لش می کرد؟؟
نفس عصبی ای بخاطر بی برنامه گیش کشید و بی حوصله به طرف دستشویی گوشه ی اتاق رفت و بعد از شستن صورتش تصمیم گرفت تا دوش کوتاهی بگیره و داشت به سمت حمام می رفت که شنیدن صدای رو مخ زنگ تلفنش متوقفش کرد.
با اخم محوی روی صورتش به سمت صدا رفت و با دیدن شماره جونگ کوک فقط برای ثانیه ای خشکش زد و بعد به سرعت تماس رو وصل کرد.+ الو؟ کوک؟؟
صدای گرفته ای که مربوط به یه زن تقریبا ۴۰ ساله بود به جای صدای جونگ کوک به گوش های آلفا رسید.
× ب..ببخشید...شما جونگ کوک رو میشناسید؟...جئون جونگ کوک.
ناگهان نگرانی و ترس کل وجودش رو گرفت.
+ ب..بله اتفاقی افتاده؟× حالش خوب نیست لطفا بیاید بیمارستان شین یانگ...
و بوق هایی که نشان دهنده ی پایان تماس بود.
حالش خوب نبود؟ پسرش..توت فرنگیش....امگاش خوب نبود؟؟؟
به سرعت به سمت رگال لباس هاش رفت و رندوم چیزی پوشید و به بیرون دوید و حین طی کردن پله ها سعی کرد افکار منفی رو از خودش دور کنه که ناگهان به شخصی برخورد کرد و باعث افتادنش شد،به طرف فرد برگشت و با جین مواجه شد.£ هی..خوبی؟
+ ببخشید هیونگ م..من عجله دارم.
و پا تند کرد تا از کنار جین بگذره که بازوش بین دست های ظریفش اسیر شد.
£ کجا؟؟ چیشده؟ حالت اصلا خوب نیست قیاقتو دیدی تو آینه؟ مثله..
+ نه نه نههههه!!! خوب نیستم هیونگگ!!!!
£ چیشده؟؟
+ کوکم...هیونگ کوکمم...
و بدون توضیح اضافه ی دیگه ای به سرعت از عمارت خارج شد و جین رو تو بهت و نگرانی تنها گذاشت.
و اما..
کسی ندید زنی رو که از بالای پله ها با پوزخند رضایتمندی به حال آشفته ی برادرش نگاه میکنه....بیمارستان شین یانگ،ساعت ۱۲:۱۰:
بعد از پارک کردن ماشین به سرعت به سمت در ورودی رفت و هراسان وارد محوطه ی شلوغ و متشنج بیمارستان شد و به سمت پذیرش پا تند کرد.
+ جونگ کوک..جئون جونگ کوک.زن پرستار سرش رو بالا آورد و به چهره ی نا آروم آلفا نگاه کرد.
× ببخشید؟
تهیونگ کلافه و نگران تر فریاد زد: بیماری به اسم جئون جونگ کوک! امروز آوردنش!!
× ..بله لطفا آرامش خودتون رو حفظ کنید.

YOU ARE READING
It's my baby
WerewolfGenre: Omegavers, Romance, Drama, Angest, Mperg, Smut Couple: Vkook Parts: Indeterminate - ف..قط از این میترسیدم....که یه روزی از اینکه احساساتمو بهت دادم پشیمونم کنی!...با تمام این سختی هایی که کشیدم تحمل کردم و صادقانه دوست داشتم.....ولی امروز..پش...