Part 17

872 127 9
                                    


فرانسه، پاریس، چهارشنبه، ساعت 11:39 شب :

جیمین طوری که اصلا راحت نبود پاهاشو زیر میز جمع کرده بود و سعی میکرد استرسش رو با مشت کردن دست هاش کنترل کنه ولی واقعا نمی تونست از وقتی جین باهاش تماس گرفته و تمام اتفاقات رو گفته بود دیگه آروم و قرار نداشت و هرچقدر هم که به یونگی اصرار میکرد به سئول برگردن قبول نمیکرد، بخاطر کارش همش باید به این کشور می اومدن که حقیقتا پسر بتا هیچ حس خوبی بهش نداشت.
و الان هم در یکی از شام های کاری یونگی و همکار هاش بودن اما جیمین تمام حواسش پیش وضعیت بهم ریخته ی سئول بود.
با لرزش دست هاش سعی کرد لیوان آب رو به دهنش نزدیک کنه و کمی ازش بخوره که با شنیدن صدای یکی از مرد های مسن دور میز متوقف شد.
× راستی، مین! تو تا به حال هیچ چیزی راجب پارتنر هات نگفتی و قطعا ازدواج هم نکردی!! نکنه با رابطه داشتن مشکل داری؟
و پشت بند حرفش صدای خنده ی جمع بلند شد.
جیمین با بهت لیوان آب رو روی میز گذاشت و نگاهی زیر چشمی به یونگی انداخت...راجبش به هیچکس نگفته بود..چرا؟
آب دهنش رو به سختی قورت داد و سعی کرد مثبت فکر کنه ولی با شنیدن حرف یونگی نتونست.
÷ شاید چون واقعا با کسی رابطه ندارم؟
صدای خنده کمتر شد و مرد دوباره رو به یونگی با تعجبی ساختگی پرسید: جدی؟ چطور مردی مثل تو تا به حال رو زمین مونده؟
و باز هم صدای خنده بود که فضا رو پر کرد.
از اون طرف جیمین سعی کرد بیشتر از قبل به خودش مسلط باشه و بعدا راجب این موضوع با یونگی صحبت کنه.
÷ رابطه داشتن من الان خیلی موضوع مهمی عه آقای جرج؟
× شاید اونقدر مهم نباشه ولی من قصد دارم روابط بینمون رو محکم تر از دو تا همکار عادی کنم...امم....نظرت راجب اینکه دامادم بشی چیه؟
و جیمین یخ زد.
یونگی خنده ی تصنعی ای کرد و گفت: عام..چقدر یهویی!
که این حرفش باعث شد جیمین با چشم های درشت شده بهش زل بزنه و از زیر میز لگد آروم به پاش بزنه.
× خب. راستشو بخوای توجهم رو بدجور به خودت جلب کردی و بنظرم میتونی دخترم رو خوشبخت کنی...برای خودتم بد نیست مرد! ازدواج با دختر من کم چیزی نیست میدونی؟ خیلیا دنبال همچین موقعیتی هستن....نکنه میخوای با یه بتا جفت شی؟
و کلمه ی بتا رو طوری تلفظ کرد که انگار ننگ بزرگی عه و این باعث شد قلب کوچیک پسر کنار یونگی ترک برداره..یعنی چون بتا بود برای یونگی کافی نبود؟
÷ این نظر لطفتونه و من صمیمانه ازتون ممنونم، اما فعلا قصد ندارم ازدواج کنم.
مرد لبخند رضایتمندی زد و گفت: مشکلی نیست مین! بالاخره که قصدشو میکنی!
و بعد دیگه هیچ حرفی راجب این موضوع زده نشد و تا اتمام شام جیمین تو حال خودش بود و بغض کرده بود و تمام تلاششو میکرد تا دید بدی به دوست پسرش نداشته باشه.
بعد از اینکه با تمام افراد دور میز خداحافظی کردن از اونجا خارج شدن و به سمت ماشین مشکی رنگ یونگی که گوشه ای از خیابون پارک شده بود رفتن، به محض اینکه یونگی قفل در رو زد جیمین بی هیچ حرفی سوار شد و در رو محکم بهم کوبید و با این کارش به مرد فهموند که ازش دلخوره ولی وقتی یونگی هم متقابلا سوار ماشین شد هیچ ریکشنی ازش دریافت نکرد.
تا وقتی که به هتل برسن هیچ حرفی بینشون رد و بدل نشد.
وارد فضایی که متعلق به خودشون بود شدن و جیمین با همون بغض به سمت اتاق رفت تا لباس هاشو عوض کنه و باز هم یونگی توجهی بهش نشون نداد.
بعد از تعویض لباس هاش با یه تیشرت یاسی و شلوار سفید از لای در به یونگی که روی مبل لم داده بود نگاه کرد و وقتی دید قصد نداره به اتاق بیاد تا با هم راجب چند ساعت قبل حرف بزنن با عصبانیت به سمتش رفت و رو به روش ایستاد.
= متوجهی که نمی خوام از کنارش بگذرم؟
یونگی لای چشم های نیمه بستشو باز کرد و نیم نگاهی به جیمین انداخت و زیر لب گفت: از کنار چی نمی خوای بگذری؟
جیمین با ناباروری تک خنده ای کرد و با کمی مکث گفت: تو الان جدی ای دیگه؟
یونگی با بی حالی زمزمه کرد: نصفه شبی..گیر نده.
جیمین با عصبانیت کنارش نشست و گفت: نمی تونم بدون فکر بهش بخوابم! همین الان باید حلش کنیم!!
بتای بزرگتر نفسشو بیرون داد و نگاهش رو به پسر داد و گفت: خب؟
جیمین هم متقابلا نفسشو بیرون داد و همون طور که رو میمک های صورت یونگی تمرکز می کرد گفت: چ..چرا بهشون نگفتی من دوست پسرتم؟
یونگی تقریبا می تونست حدس بزنه که قراره سر این موضوع بحث داشته باشن، پس سعی کرد بدون بروز دعوا قضیه رو حل کنه که خب شاید خراب کرد؟
÷ چون مسئله ی مهمی نبوده..
و از روی مبل بلند شد و به سمت اتاق خواب رفت.
= یعنی چی که مسئله ی مهمی نبوده؟؟
مرد قدم های آرومش که روی زمین کشیده میشدن متوقف شدن و همون طور که یه عقربه های ساعت نگاه میکرد گفت: یعنی نبوده.
= چطور میتونی بگی مهم نبوده؟ طرف بهت پیشنهاد ازدواج با دخترش رو داد اونم جلو چشم من!! بعد تو میگی مهم نبوده؟!!
یونگی با کلافگی به سمتش برگشت و گفت: خب میگی چیکار کنم؟ برم بگم چرا بهم پیشنهاد دادی؟؟!!!
جیمین با ناباوری به مرد نگاه کرد و گفت: مسئله ی من درخواست اون نیست! می خوام بدونم چرا نگفتی تو رابطه ای؟
÷ بنظرت اگه میگفتم همچین درخواستی ازم نمیکرد؟..مطمئن باش بازم درخواست میکرد!!
با اتمام حرف یونگی سکوتی برای چند ثانیه فضا رو در بر گرفت ولی جیمین رو قانع نکرد پس بدون توجه به چیزی با دلخوری گفت: این نمیتونه کارت رو توجیه کنه! باید بهشون میگفتی!!
یونگی با صدای نسبتا بلندی که نشون از کلافگی بیش از حدش میداد گفت: الکی داری سر یه قضیه که مهم نیست بحث میکنی! نیازی نبود بدونن تو کی هستی!! رابطه ی بین من و تو بین خودمونه و بس! نیازی نیست همه راجبش بدونن جیمین!
= از اینکه بقیه بدونن باهام..رابطه داری خوشت نمیاد؟
÷ چی؟ اینو از کجات درآوردی؟؟
جیمین با بغضی که شاید الکی به وجود اومده بود گفت: رفتارت داره اینجوری نشون میده..
یونگی با ناباوری به لرزش کوچیک بدن پسر نگاه کرد و گفت: واقعا داری قضیه رو زیادی بزرگش میکنی!
= تو باید منو توجیه کنی که چرا نگفتی منی تو زندگیت هست!!!
یونگی با فریاد نسبتا بلند پسر چشم هاشو بست و بعد از با کردنشون با چشم های خیس جیمین رو به رو شد.
÷ جیمین..
= میدونی چه حسی داشتم وقتی گفت می خوام روابط مون رو محکم تر از دو تا همکار کنم؟ میدونی؟؟....نه!! قطعا نمیدونی!! وگرنه همون جا بهش میگفتی این پسری که کنارم نشسته دوست پسرمه!!!
÷ منم بهت گفتم حتی اگه از رابطمون خبر داشت باز هم پیشنهاد شو میداد!
= باشه، اونجوری حداقل دلم به این گرم بود که میدونه و این پیشنهاد رو داده!! قطعا دخترش از تو خوشش اومده و همچین چیزی رو از پدرش درخواست کرده!!
یونگی با لبخند کوچیکی به جیمین نگاه کرد و گفت: حسودیت شده؟
جیمین که بخاطر فشار هایی که این چند روز متحمل شده بود بدون توجه به لبخند دوست پسرش دوباره با عصبانیت فریاد زد: حسودیم نشده! می خوام بدونم چی باعث شده نگی با من تو رابطه ای!
÷ جیم..
= ن..نکنه نمی خواستی بدونن با یه بتا رابطه داری؟؟
بعد از خارج شدن اون کلمات از دهن بتا دوباره سکوت شد و این دفعه یونگی حتی بعد از طولانی شدن اون سکوت هم چیزی نگفت و این باعث شد چیزی درون جیمین صدا بده...یه چیزی مثله صدای شکستن قلبش؟
با لکنت لب زد: یو..یونگی؟
و بتایی که چشم هاشو محکم روی هم فشرد و باز هم سکوت کرد.
= چ..چرا جوری کلمه ی بتا رو گفت که انگار بتا بودن جرمه؟
صدای جیمین به معنای واقعی از ته چاه در می اومد و این باعث میشد یونگی خودش رو بابت شرایط پیش اومده سرزنش کنه.
÷ جیمین..بتا بودن جرم نیست خب؟ مثل اینکه یادت رفته منم بتام!
= ولی اون جوری حرف میزد که انگار نمیدونه تو بتایی..
و بعد از سکوت چند لحظه ای با بهت لب زد: نکنه..وا..واقعا نمیدونه؟؟
یونگی سعی کرد نگاهش رو به جایی غیر از چشم های مظلوم و پرسشگر جیمین بده و در مقابل پسر کوچکتر با لبخندی که شاید واقعا تلخ بود گفت: پس اون عطری که قبل رفتن زدی هم رایحه ی آلفا بود و...من اینقدر درگیر شرایط پیش اومده ی تو کره بودم که متوجه نشدم...
بتای بزرگتر لب هاشو روی هم فشرد و سعی کرد چیزی بگه اما مغزش خالی شده بود از تمام کلماتی که میتونستن به کمکش بیان و خب این اصلا خوب نبود نه تو موقعیتی که جیمین لازم داشت توجیه بشه نه اینکه تمام گله هاش با سکوت جواب داد بشن.
= چ..چرا؟
یونگی نگاه سوالیش رو به پسر داد.
= چرا..بتا بودنت رو مخفی کردی؟؟....وا..واقعا بتا بودن جرمه؟
یونگی با شنیدن برداشتی که جیمین کرده بود فوری چشم هاش درشت شدن.
÷ نهه! خودت میدونی آدمی نیستم که ماهیت خودم رو قبول نداشته باشم، مسئله افرادی بودن که قرار بود باهاشون قرارداد ببندم و خب اروپایی ها همینطوری هم نژاد پرستن و توقع داشتی منه کره ای خودم رو بتا هم معرفی کنم؟؟ جیمین یکم واقع بین باش!
جیمین با چشم هایی لرزون به چهره ی یونگی نگاه کرد و بعد از قورت داد آب دهنش گفت: اوکی حق با تو! چرا نگفتی تو رابطه ای؟؟
÷ نیازی نبود..
= چرا بود! اگه قرار بود رابطه‌ی کاری ای بین تون پیش بیاد بین تو و اونا بود!! نه من! و تو حتی به عنوان یه آلفا حق داری که خودت جنسیت ثانویه جفتت رو مشخصی کنی! اینکه چون اونا نسبت به بتا ها مثل افراد غار نشین رفتار میکنن مشکل من و تو نیست!!! تو بخاطر چیز دیگه ای راجب من چیزی نگفتی یونگی! می خوام اون دلیل رو بدونم!
÷ داری زیادی جو میدی..
= آرههه!! دارم جو میدممم!!!! جوابمو بده مین یونگی!! یعنی اونقدر برات ارزش نداشتم که چیزی راجب من نگفتی؟؟
÷ چرا وقتی اعصابت از جایی خورده داری اینجوری..
= اعصابم از جایی خورد نیست!!
یونگی پوزخندی زد و با تمسخر نگاهی به جیمین انداخت و گفت: یعنی می خوای بگی از وقتی جین بهت زنگ زد اینجوری نشدی؟
= جین هیونگ ربطی به بحث الانمون نداره!
÷ نداره؟ هی! خودت بهتر از من میدونی که تمام استرس و تنشی که این چند روز کم و بیش تو فضای خونه حاکم بوده بعد از اون تماس لعنتی که باز هم راجب دراما های مسخره کیم فاکینگ تهیونگ بود..بوده!!!
= قضیه ی الان چه ربطی به تهیونگ داره؟
یونگی که انگار راهی برای رهایی از دست دلخوری هایی که نسبت به جیمین تو دلش داشت و منشاش تهیونگ بود پیدا کرده بود گفت: تمام بحث هایی که چند ماه اخیر داشتیم بخاطر دوست شماست که حکم خانوادت رو داره پارک جیمین!!
جیمین با شنیدن حرف یونگی، اول بخاطر اینکه با فامیلی خودش صدا زده شده بود دلخور شد ولی عصبانیتی که بخاطر تهیونگ به وجود اومده بود روش قالب شد و گفت: بحث های اخیر مون بخاطر این بود که تو نمیتونی رابطه ی بین من و تهیونگ رو درک کنی!...یونگی اون روز تو بیمارستان بهت گفتم که تهیونگ چه معنایی برام داره!!....به حرف هایی که برات بحث تلقی شدن فکر کن..
نیشخندی لب های بی رنگ جیمین رو مزین کردن و ادامه داد: اونا در برابر برخوردی که وقتی تهیونگ رو برام زیر سوال ببری میکنم هیچن!!
یونگی با ناباوری به جیمینی که انگار در حال به نمایش دادن وجه ی جدیدی از خودش بود نگاه کرد و گفت: تو داری دوستت رو به من اولویت میدی؟
جیمین با همون لبخند که در تضاد با چشم های کمی خیسش بودن گفت: شاید؟
یونگی تک خنده ای کرد که صداش بخاطر سکوت پیچید و گفت: باورم نمیشه.
و بعد از تکون دادن سرش خنده ای طولانی تر نسبت به قبلی سر داد و گفت: واقعا باورم نمیشه...میدونی من کی ام دیگه نه؟
بتای کوچکتر همونطور که شاهد رفتار های دوست پسرش بود بدون تفاوتی تو چهرش گفت: اوهوم..بتایی که جرات اینکه اعتراف کنه یه بتاست رو نداره!! و وقتی ازش دلیلش رو میپرسن بحث رو منحرف میکنه..
و بعد از اتمام حرفش دیگه خبری از اون نیشخند نبود و لب هاش تبدیل به خط صاف شدن بودن.
÷ تو..
= نمیدونستم اینقدر بی جربزه باشی مین!
و با چشم هایی خالی از حس یونگی رو هدف قرار داد.
مرد با غضب نگاهی بهش انداخت و غرید: حواست باشه از چه کلماتی استفاده میکنی!!
= من مسئولیتی در قبال تاثیر حرفام رو اشخاص ندارم!
÷ پارک جیمین!
= چیه؟..حس بدی داره وقتی برام بی ارزش باشی آره؟؟ حالا بفهم من سر اون میز کوفتی شام چه حسی بهم دست داد!!!
÷ چه ربطی داره؟ من نمیتونم بفهمم..
= خب!
قدمی به سمت یونگی برداشت و گفت: شاید مشکلت همین نفهمیدنته!! تو که نمیتونی یه بتا مثل من رو درک کنی چرا باهام وارد رابطه شدی؟!
÷ یه بتا مثل تو؟ جیمین واقعا قضیه رو..
= حساب کردی که تا حالا چند بار از این جمله استفاده کردی؟ " جیمین قضیه رو بزرگش کردی! " اگه این طرز فکر توعه باشه حق با توعه کردم!! ولی باید برام حلش کنی!!! و تو به جای اینکه سعی کنی قانعم کنی بحث رو کشیدی به شخصی که حتی یک درصد هم ارتباطی به وضعیت نداره!
یونگی پوزخندی زد و گفت: خب..بذار یکم شفاف سازی داشته باشیم! تو بخاطر نگرانی بی موردت راجب همون شخص الان داری بحث میکنی..نگو نه که میدونی این حرفم حقیقت محضه!! پس نگو ارتباطی نداره!!! چون داره! تو بخاطرش از منم داری میگذری! گرچه تو این چند ماه کمم نگذشتی!!
انگار بحث قرار نبود از دوست آلفاش جدا بشه و این واقعا براش سخت بود که ببینه دوست پسرش همچین دیدی نسبت بهش داره.
= بازم داری بحث رو عوض..
÷ آره تو فکر کن دارم عوض میکنم! ولی نمیتونی بگی نباید دلخور باشم وقتی میبینم بین من و اونی که اون روز اون جوری تحقیرت کرد هنوز هم انتخابت اونه!!!
= آره! حتی اگه زمین و آسمون هم جاشون رو عوض کنن باز انتخابم اونه! میدونی چرا؟ چون تو شرایطی بود که کسی نبود! قطره قطره اشک هایی که رو صورتم سر خوردن و پایین افتادن رو پاک کرد و جاشون رو بوسید، وقتایی که حس میکردم دیگه آخرشه و واقعا امیدی نیست میشد تنها امیدم و مجبورم میکرد بخاطرش بجنگم برای زندگیم!! از شبایی که تا خود صبح بدن لرزونم رو بین بازو هاش پنهون میکرد و با زمزمه هاش سعی میکرد آرومم کنه خبر داری؟ از گذشتن هاش بخاطر من چطور؟؟ نه نداری..چون نبودی! نبودی و ندیدی چه کار ها برام کرد که از یه دوست معمولی انتظار نمیره!!......پس توقع نداشته باش یه شبه فراموشش کنم، داشتن تشویش و نگرانی بابت اتفاقایی که اخیرا براش افتاده تنها کاری عه که از دستم بر میاد، پس حق نداری سرزنشم کنی بابتشون!
و وقتی حرف هاش تموم شد باز هم متوجه ی صورتی شد که خیس از اشک بود، دست خودش نبود هر وقت یاد اون روزا می افتاد ناخودآگاه اشک هاش روون میشدن، یونگی با دیدن وضعیت بتا سعی کرد کمی آروم باشه ولی نتونست جلوگیری کنه از پرسش سوالی که خیلی وقت بود مغزش رو درگیر کرده بود.
÷ چرا از این گذشته ای که تهیونگ این همه توش موثر بوده به من چیزی نمیگی؟
= ف..فعلا...نمیتونم...
÷ خب پس، توقع نداشته باش رفتار هاتو بخاطر اون آلفا درک کنم!! تو جوری راجبش حرف میزنی که انگار به جای من اون دوست پسرته!!!
جیمین با بهت به یونگی نگاه کرد و گفت: یعنی چی؟
÷ یعنی اینکه رفتارت داره روابط مون رو کاملا برعکس نشون میده!! نکنه قبلا بهش حسی داشتی؟؟!!!
و سوالی که هیچوقت نباید پرسیده میشد..شاید چون یادآور گذشته ای بود که چندان هم خوش نبود، نه برای جیمینی که با شنیدن اون سوال بدنش یخ زده بود و نه برای تهیونگی که از همه جا بی خبر اون سر دنیا مشغول دلبری کردن از امگایی بود که چند وقتی تمام زندگیش شده بود!


It's my babyWhere stories live. Discover now