Part 14

929 155 104
                                    


(به دلیل خواب آلودگی نویسنده، متن چک نشده دوستان)

فلش بک( شش ماه قبل، ۱۴ ام مه، ساعت ۱۰:۰۶ شب، خانه ی ویلایی کیم تهیونگ ) :

خودشو بین پتوی نیلی رنگ دفن کرده و گوشه ای از مبل جمع شده و به ساعت خیره بود، تقریبا یک ساعتی میشد که منتظر اومدن آلفا بود و حالا تنها چیزی که عایدش شده بود حرکت عقربه های ساعت و سکوت خونه بود. نفسشو آهسته بیرون داد و گوشه ای از پتو رو بیشتر بین دست هاش فشرد و سعی کرد از نگرانی ای که به جونش افتاده بود خلاص شه.
× جونگ کوکا! نمی خوای شام بخوری؟؟
نگاهی به سوران که دست به کمر چند قدم اون ور تر ایستاده بود کرد و بعد از تر کردن لب هاش گفت: نه..منتظر تهیونگ میمونم.
زن به امگا نزدیک شد و بعد از جا گرفتن کنارش و گوشه ی مبل گفت: شاید تو شرکت مشکلی پیش اومده..هوم؟ اگه تا یه ساعت دیگه ام نیاد چی؟ باز می خوای به خودت گرسنگی بدی؟!
- اگه کار شرکتش طول می کشید به من خبر میداد نه اینکه حتی گوشیش رو هم خاموش کنه و جواب تلفن هامو نده!
× تو الان نگران چی هستی؟
- یه وقت چیزیش نشده باشه...
سوران خنده ای کرد و گفت: مگه بچست؟ جمع کن خودتو! این لوس بازیا چیه!!
- تو نمی تونی...
حرف امگا با به صدا در اومدن زنگ گوشی سوران قطع شد و باعث شد زن به سمت تلفنش که روی اوپن زنگ می خورد بره.
× الو؟
بقیه حرف های زن کمی مبهم شدن چون به داخل آشپزخونه رفت و بعد از یه مدت کوتاه دوباره پیش جونگ کوک برگشت و همون طور که در حال پوشیدن پالتوش بود گفت: نمی خوام تنهات بزارم ولی دخترم تب کرده و باید ببرمش بیمارستان..میتونی تا قبل اومدن آلفاتون مراقب خودت باشی دیگه؟
جونگ کوک از روی مبل بلند شد و گفت: هی! میتونم از خودت مراقبت کنم!! توام بیشتر مراقب اون فسقلی باش مثلا مادرشی!
زن لبخندی زد و بعد از بوسیدن سطحی موهای جونگ کوک خداحافظی کرد و خونه رو ترک کرد.

یک ساعت بعد:

تمام وقت روی مبل ساکن بود و به ساعت نگاه می کرد و به گرسنگی ای که انگار می خواست از پا درش بیاره بی توجهی.
بدجور دل نگران آلفا بود چون همیشه قبل ساعت ۹ خونه بود و حالا ساعت ۱۱ شده بود و امگا همچنان منتظرش.
نفسش رو با کلافگی بیرون داد و تصمیم گرفت به جین زنگ بزنه و ببینه خبری از برادرش داره یا نه.
بعد از گرفتن شمارش، تلفن رو زیر گوشش گذاشت و منتظر شنیدن صدای امگای بزرگتر.
£ جونگ کوکا؟
لبخندی بخاطر صدای جین زد و گفت: سلام هیونگ. خوبی؟
£ خوبم عزیزم. خودت چطوری؟ چیزی شده که این موقع زنگ زدی؟؟
- خوبم..ممنون. می خواستم بدونم خبری از تهیونگ نداری؟
صدای بهت زده ی جین از پشت خط به گوش رسید: هنوز نیومده خونه؟!
- ن..نه.
سکوتی چند ثانیه ای بینشون حاکم شد که جین با حرفش مانع ادامه بیشترش شد: راستش..نمیدونم خبر داشتی یا نه ولی ساعت ۷ اومده بود اینجا...و منم چون برای جمع کردن وسایلم و رفتن به خونه ی نامجون اینجا بودم دیدمش..اما مثل اینکه به اجبار اونجا بود. نمیدونم....فکرتو مشغول نکن هرجا باشه میاد خونه حتما باز با پدرم بحثش شده!
جونگ کوک آب دهنش رو به سختی قورت داد و خداحافظ زیر لبی ای به جین گفت و تماس رو قطع کرد.
یعنی باز هم راجب رابطشون با پدر و مادرش بحث داشت؟ کی می خواستن دست از سرشون بردارن؟؟ یعنی الان هم باید پذیرای روح خسته و دردمند آلفاش میشد؟
همون طور که با ناراحتی تو افکارش غرق بود با شنیدن صدای زنگ آیفون به سمت در هجوم برد و بعد از باز کردن در منتظر نمایان شدن هیکل آلفا و در دیدرس قرار گرفتنش شد.
طولی نکشید که چهره ی خسته ی آلفا مقابلش ظاهر شد و بدون حرفی پاشو داخل خونه گذاشت و بعد از نگاه کوتاهی به فضاش به سمت اتاق خوابشون رفت، جونگ کوک بعد از بستن در پشت سرش راه افتاد و سعی کرد کلماتی که می خواست بگه رو تو ذهنش جمله بندی کنه.
وقتی به نزدیکی آلفا رسید متوجه ی بوی شدید الکل که با رایحه ی دوست داشتنیش ترکیب شده بود شد، قطعا خیلی سخت تر از اون چیزی که انتظارشو داشت به آلفاش بد گذشته بود برای همین به الکل پناه برده بود...
بغض کرد و با دلسوزی به پشت تهیونگ نگاه کرد و با تردید لب باز کرد و گفت: ک..کجا بودی؟
نمیدونست چرا از این سوال شروع کرده و قصد داره خودش رو به بی خبری بزنه..انگار زبونش از یه جای دیگه دستور میگرفت.
آلفا جوابی نداد و تنها حرکتی که کرد پرت کردن کت کتانش گوشه ی تخت و باز کردن دکمه ی های لباسش بود.
جونگ کوک که شاهد این بی توجهی بود سعی کرد دوباره سوالش رو تکرار کنه.
- ته..کجا بودی؟
تهیونگ که حالا با بالا تنه ای لخت و پشت به امگا ایستاده بود با صدایی گرفته گفت: فکر کنم از بویی که تنم گرفته بتونی تشخیص بدی کجا بودم.
قدمی دیگه به تهیونگ نزدیک شد و گفت: چرا رفته بودی..بار؟
+ نیاز داشتم.
و بعد به سمت دستشویی رفت تا آبی به دست و صورتش بزنه.
- اگه می خواستی مست کنی..چرا نیومدی خونه؟ تو خونه انواع اقسام شراب های گرون رو داریم...
آلفا در حالی که صورت خیسش رو با حوله خشک میکرد گفت: نیاز به تنهایی داشتم..تا بتونم تصمیم بگیرم.
- راجبه؟
نگاه بی حسشو به امگا دوخت و باعث لرزیدنش شد برای همین به سمت کمد گوشه اتاق رفت و بعد از برداشتن تیشرت خنکی و پوشیدنش دست به کمبربند شلوارش برد.
- نیاز داشتی راجب چی تنهایی تصمیم بگیری تهیونگ؟
آلفا سعی کرد سوال امگا رو نادیده بگیره و همونطور که شلوار گشادی رو می پوشید گفت: سوران کجاست؟
جونگ کوک با قدم هایی که سست شده بود بهش نزدیک شد و گفت: بحث رو عوض نکن کیم ته! راجب چه موضوعی نیاز داشتی تنهایی تصمیم بگیری؟!
تهیونگ نگاهی به چهره ی جدی پسر انداخت و با بی حوصلگی به سمت تخت رفت و روش نشست.
+ علاقه ای ندارم راجبش صحبت کنم..فعلا.
امگا مصمم تر به تخت نزدیک شد و رو به روی آلفا ایستاد و گفت: ولی من دارم..پس تعریف کن دلیل حال الانتو.
+ حالمو؟ مثل همیشه است دیگه نیاز به تعریف داره؟
- دست از شوخی بردار، اگه مثل همیشه بود ساعت 9 شب می اومدی خونه و الان داشتیم آماده ی خواب میشدیم! نه اینکه تازه الان بیای خونه و بوی الکل بدی!!
تهیونگ نفسش رو کلافه بیرون داد: کار های شرکت یکم بیشتر طول کشید..
- مگه تا حالا طول نکشیده بود؟ همیشه بهم اطلاع میدادی!
+ یادم رفت.
- بهونه های الکی نیار!
آلفا روی تخت دراز کشید و همونطور که آرنجش رو روی صورتش می گذاشت گفت: نمیارم.
- چرا میاری! ببین تهیونگ من اندازه کافی امشب نگران بودم و استرس کشیدم خواهش میکنم کاری نکن بحثمون بشه چون میدونم هم تو حوصلشو نداری هم من! لطفا درست تعریف کن چیشده.
+ خب تو که میدونی حوصله ی بحث نیست چرا پاگیر میشی جئون؟
بعد از حرف آلفا سکوتی به وجود اومد که پشت بندش نگاه بهت زده ی امگا بود که مرد رو هدف قرار داده بود، تهیونگ که دید صدایی از پسر در نمیاد روی تخت نشست و بهش نگاه کرد.
- ج...جئون؟
+ مگه فامیلیت جئون نیست؟
جونگ کوک همون طور بهت زده به مرد نگاه کرد و سعی کرد به قضیه دید مثبتی داشته باشه.
- عادت نداشتی با فامیلی صدام کنی..
+ امشب فقط می خوای گیر بدی؟ کجا بودی؟ چیشده؟ چرا با فامیلیم صدام میکنی؟؟
امگا لعنتی به بغض مسخره ی شکل گرفته تو گلوش فرستاد، ولی از طرفی حق داشت آلفا تا به حال از گل نازک تر بهش نگفته بود و حالا؟ چرا حس میکرد لحنش تمام یخ زدگی و غریبه گی عه؟؟ از اون بدتر کلماتی بود که به کار می برد..چرا اینقدر برنده و دردناک بودن؟
- ح..حق ندارم...گیر بدم؟
+ نه! نه وقتی می بینی اعصاب ندارم!!
- اعصاب نداری و هیچی نشده؟ اعصاب نداری و همه چیز مثل همیشه اس؟؟ چته تهیونگ؟!
تهیونگ با کلافگی از روی تخت بلند شد و به طرف دیگه ی اتاق رفت و زیر لب جوری که فقط خودش بشنوه زمزمه کرد: امشب وقتش نیست جونگ کوک! بزار یه شب بیشتر آرامش وجودت کنارم باشه..
- چرا جوابمو نمیدی؟ دلیل این حال خرابت چیه؟
به سمت امگا برگشت و با تن صدای نسبتا بلندی گفت: خوبم!!
- نیستییی!! منه لعنتی بعد از یک سال زندگی کنارت میتونم تمام احوالاتت رو بدون هیچ اشتباهی تشخیص بدم و الان واقعا حالت خوب نیست!........تو رو خدا باهام حرف بزن تهیونگ..
آلفا با چشم هایی که رگه های قرمز کم کم توشون معلوم میشدن لب زد: امشب حرف زدن باهات راجب اتفاقات نظر خوبی نیست..
- عه؟ من تا نفهمم چه مرگته نمیذارم صبح بشه! پس درست ماجرا رو تعریف کن!!
+ بس کن کوک..
- نمی خوامم! بگو.
چشم هاش رو از این همه لجبازی امگاش روی هم فشرد...امگاش؟ قلبش با هر بار تکرار شدن اون کلمه تو مغزش تیر میکشید..چه امگایی که قرار نبود دیگه مال اون باشه؟؟
+ کافیه.
- همچین کلمه ای امشب تو دایره لغاتم نیست آلفا!
مرد نگاه برزخیشو به چشم های لجباز امگا داد و گفت: بهت گفتم شنیدن حرفی که می خوام بزنم الان به نفعت نیست...نگفتم؟
جونگ کوک قدمی جلو تر برداشت گفت: نفعم مهم نیست..نه تا وقتی اینجور داغون میبینمت.
تهیونگ لب هاش رو روی هم فشرد و زمزمه کرد: لعنتی..برای منم سخته داغون ببینمت.
امگا که حرف آلفا رو شنیده بود با تردید گفت: چرا؟...چی قراره بگی که داغونم میکنه ته؟
با همون چشم های قرمز که بخاطر اشک نریختن اون رنگی شده بودن به چشم های درشت پسر نگاه کرد و گفت: چیزی که می خوام بگم اون قدر داغونت میکنه که....که نمیدونی اول کدوم تکه ی از بین رفته ات رو سرهم کنی..
ترسی که از همون اول شب به دل جونگ کوک افتاده بود حالا پررنگ تر شده بود و باعث بزرگ شدن بغض تو گلوش.
- ..چی می خوای بگی؟
تهیونگ به سختی آب دهنش رو قورت داد و با مرور حرف هایی که می خواست بزنه گفت: باید جدا شیم.
و امگا اینقدر تو بهت جمله اش مونده بود که تا چند دقیقه تنها کاری که می کرد نگاه کردن به اجزای صورت آلفا بود.
+ جونگ کوک..
- میدونستی اصلا خوب نیستی؟
تهیونگ بهت زده به ریکشن پسر خیره شد و گفت: تو چی؟
- شوخی کردن!
+ شو..شوخی نبود.
- چی میگی؟ یعنی چی شوخی نبود؟؟ بعد از یه سال حالا چی شده که باید از هم جدا شیم ها؟؟؟
- به درد هم نمیخوریم.
پسر پوزخندی زد و با چشم هایی که کم کم لبریز میشدن تا ببارن گفت: مثل این دیوونه ها داری جملات حفظ شده رو تکرار میکنی!
+ من..
- هیششش!! تو اون عمارت کوفتی چی بهت گفتن که اومدی داری اینطوری خوردم میکنی آلفا؟
قطره اشکی روی گونه اش افتاد و بدون توجه بهش با صدایی که هر لحظه بالا تر می رفت گفت: جوابمو بدههه!!! تو اون عمارت چیکارت کردن که اومدی داری توت فرنگیت رو نابود میکنی آلفا؟؟!!!
مرد نفس عمیقی کشید و سعی کرد جدی باشه و...باید بگم که چقدر تو بازیگری مهارت داشت؟
+ هیچ ربطی به اون عمارتی که ازش حرف میزنی نداره تصمیمم! این تصمیم منه!! باید جدا شیم چون فهمیدم به درد هم نمیخوریم!
قطره اشکی دیگه از چشم امگا پایین افتاد.
- چ..چی داری میگی؟ بعد از تمام اون چیزی هایی که بینمون گذشت حالا فهمیدی که به درد هم نمیخوریم؟؟
+ دیر فهمیدم..حق با خانوادمه من و تو از دو دنیای متفاوتیم که نمیتونیم هیچ جوره باهم مخلوط شیم..
حرفش با سیلی ای که پسر بهش زد قطع شد و وقتی چشم هاش رو باز کرد با جونگ کوکی مواجه شد که به پهنای صورت اشک می ریخت.
- هیچ میفهمی چه جملاتی داره از دهنت بیرون میاد؟؟ لعنتی تو داری راجب رابطه ی ما حرف میزنی نه یه چیز دم دستی زود گذر!!
چشم های تهیونگ که به طرز شگفت آوری سرد شده بودند نگاهی پر تمسخر به امگای لرزون کردند.
+ مگه رابطه ی ما چیزی بیشتر از یه چیز دم دستی و زود گذر بود؟
قلب امگا بعد از اون حرف بد شکست..شاید برای اولین بار توسط آلفا.
- زود گذر؟...چطور میتونی به احساساتمون بگی زودگذر؟؟
+ احساساتمون؟
پوزخندی بی رحمانه به جونگ کوک زد و در ادامه گفت: بهتره بگی احساسات خودت! احساسی از طرف من نبود!!
خودش هم در عجب بود که این همه بی رحمیش از کجا میاد؟ البته بدم نبود..باعث میشد امگا ازش متنفر شه..
- ...میشه بگی تهیونگ منو کجا جاش گذاشتی؟
صداش چقدر شکسته و در مونده بود و چقدر باعث درد قلب آلفا میشد.
+ تهیونگ تو؟
- هوم..همون تهیونگی که حرفای قشنگ قشنگ میزد...همونی که تو احساساتمون شریک بود..همونی که قلبم رو نمیشکوند..
+ خب..شاید باید بگم تهیونگ تو رفته یا...از همون اول تهیونگ تویی وجود نداشته!
جونگ کوک با پاهایی لرزون به زور سر پا ایستاده بود و قطرات اشک تند تند روی گونه هاش می غلتیدند و باعث تار شدن تصویر آلفا.
- چی...چیشد..که این تصمیم رو گرفتی بی رحم من؟
آلفا که با دیدن وضعیت امگا در حال جنگ درونی ای که بین قلب و مغزش رخ داده بود، بود سعی کرد افکارش رو جمع کنه و همینطور پیش بره، آخرش قطعا به نفع توت فرنگیش میشد پس بقیه ی چیز ها مهم نبود از جمله قلب خورد شده ی خودش!
+ چیز خاصی نباید میشد..میشه گفت این تصمیم به نفع هردومون عه...مثل همیشه بهترین تصمیم رو گرفتم توت..
حرفش رو خورد و لحظه ای با شرم به جای دیگه ای چشم دوخت.
- چرا..نگفتی توت فرنگی؟....دی..دیگه توت فرنگی..ن..نی...نیستم؟
تهیونگ روش رو برگردوند و همونطور که کاپشنش رو برمیداشت اتاق رو ترک کرد و جونگ کوک درمونده دنبالش راه افتاد.
- جوابمو ندادی کیم ته!...دیگه توت فرنگی نیستم؟
آلفا بین راه ایستاد و بدون اینکه به پشت سرش نگاهی بی اندازه گفت: هستی...ولی نه توت فرنگی من!
جونگ کوک با صدایی بغض دار زمزمه کرد: نمیشه باشم؟
+ نه.
- چ..چرا؟
+ چون..من...دیگه آلفات نیستم!
- نمیشه باشی؟
در مقابل این حرف، آلفا سکوت کرد و پلک هاش رو روی هم فشرد و تمام سعیشو کرد تا بخاطر لحن مظلوم پسر مقاومتش رو نشکنه، نره بغلش نکنه..نگه ببخشید بابت بی معرفتیم توت فرنگی..ببخشید بابت بی رحمیم تک شکوفه ی آیریس قلب آلفا... ببخشید بابت مروارید های ریخته شده از دریای ناآروم چشم هات.. ببخشید بابت بغض نامرد بین گلوت که به جای من بوسه های دردناکش رو جا میزاره رو سیبت....ببخشید توت فرنگی ناآروم و دوست داشتنی آلفا.
با صدایی که بر اثر نگه داشتن بغض گرفته شده بود گفت: منطقی رفتار کن جونگ کوک..صلاح مون اینه نمیتونیم کاری براش بکنیم زندگی من و تو جور دیگه ای باید باشه و پیش بره....بدون هم..
- اینو میفهمی که اون کلمه ی " بدون هم " ات چی میکنه با قلب درمونده و بی پناه توت فرنگیت؟
+ جونگ کوک..
- چرا راجب ما تنهایی تصمیم گرفتی آلفا؟ ها؟ مگه فقط تو جز مایی..منی نیست؟ یا هست و وجودش مهم نیست؟
+ چون تو همیشه احساسی تصمیم میگیری و در این مورد..احساسات جایی ندارن!
- مای من و تو با احساسات پیوند خوردن..چطور میتونی بگی جا ندارن برای جدایی شون؟
تهیونگ نفس کلافه ای کشید و قدمی به سمت در خروجی برداشت.
+ منطقی باش پسر! منطقی!!
- مگه قلب منطق حالیشه آقای منطقی؟ این لعنتی می خوادت!! مگه دست منه؟
آلفا آب دهنش رو به سختی قورت داد و گفت: بگو نخواد..
- چرا یه جوری حرفی میزنی انگار دست منه؟.....میدونی چیه؟ حتی اگه دست خودمم بود نمیتونستم نخوامت!
+ پس بتون..چون من دیگه نمی خوامت!
تکه ای دیگه از قلب بی جون توی سینه ی امگا شکست و باعث شد با بغضی دوباره لب بزنه: نمیشه بخوای؟
+ نه نه نه نه!! نمیشه اینقدر خواهش نکن!!!!
با صدای فریادش تمام بدنش لرزید و باعث شد های بزنه.
- ا..اگه...التماست..کنم..می..میمونی؟؟
مگه میتونست این لحن پسر رو بشنوه و نشکنه؟ مگه چقدر توان داشت؟؟ فقط می خواست از اون خونه و فضای سمیش دور شه تا نشنوه التماس هاشو..طاقت نداشت شکسته تر از این ببینتش.
+ بس کن.
- جوابمو ندادی آلفا! اگه التماس کنم می مونی؟ اگه میمونی..التماست میکنم. نرو تو رو به تار موهات که برام حکم زندگی رو دارن نرو! نرو آلفا..توت فرنگیتو اینجوری خورد نکن... میدونی که چقدر تنهام نه؟ میدونی دیگه...پس چرا می خوای از این تنها ترم کنی؟ میدونی اگه بری تو تنهاییم نابود میشم؟ میدونی میترسم از تنها بودن؟...میدونی میترسم از بی تو بودن؟؟ به کی قسمت بدم که بمونی عزیز دل توت فرنگی؟؟؟.....مگه..مگه قول نداده بودی که میمونی پیشم تا همیشه؟ کو اون قولت؟ تو اون قولت حرفی از رفتن نبود..بود؟ بود و من اینقدر غرق شیرینی حضورت بودم که نشنیدم؟! تو که می خواستی اینطوری بری چرا از همون اول نگفتی نیومدم برای موندن؟ اومدم برای رفتن...ها؟؟ اونجوری حداقل میدونستم تهش قراره این بشه..ولی رفتن الانت خیلی یهویی عه میدونی توت فرنگیت طاقت اتفاقات یهویی رو نداره دیگه...میدونی آلفا؟؟
بعد از اتمام جملات پسر، برای اولین بار قامت مرد خم شد و باعث شد گرگش از درون و ته دل زار بزنه بخاطر این همه دردی که قرار بود متحمل خودش و امگاش بشه.
+ ...سعی کن باهاش کنار بیای.
و بدون اینکه منتظر حرف دیگه ای بمونه خونه رو به مقصدی نامعلوم ترک کرد.
بعد از محو شدن هیکل آلفا از رو به روی چشم هاش بلند تر از همیشه ترکید بغض تو گلوش..بدم ترکید و باعث شد آوار شه رو زمین و با چشم های اشکی به در نیمه باز نگاه کنه و از ته دل بابت پایانشون غصه بخوره.
- کنار اومدن با نبودنت سخته آلفا...من حتی میترسیدم نبودنت رو تو ذهنم هجی کنم و حالا....باید تو واقعیت باهاش کنار بیام؟؟

It's my babyWhere stories live. Discover now