چند هفته بعد، عمارت کیم، ساعت ۵:۰۷ بعد از ظهر:
+ هیونگ؟
با شنیدن صدای آروم برادرش دست از شونه کردن موهاش کشید و نگاه پرسشیش رو به پسر داد، در مقابل تهیونگ بی حرف از پشت در اتاق نگاهش کرد و منتظر ریکشنی از سمت امگا شد.
جین که چیزی از رفتار های برادرش متوجه نمیشد کلافه نفسی کشید و پرسید: چیزی شده؟
آلفا عزمش رو جزم کرد و بعد از نفس عمیقی که کشید وارد اتاق شد و با قدم های آهسته به سمت جین رفت، کنارش جا گرفت و بعد از تر کردن سطحی لبش گفت: میتونم باهات حرف بزنم هیونگ؟
£ هوم...پس الان داری چیکار میکنی؟
+ جدی.
امگا دست از بازی با موهای قهوه ای رنگش برداشت و به سمت پسر کوچکتر برگشت و گفت: خب..جدی. میشنوم.
تهیونگ با اضطرابی که به طور ناگهانی بدنش رو احاطه کرده بود نفس لرزونی کشید و گفت: حس میکنم...حس میکنم قلبم لرزیده.
با به گوش رسیدن کلمات پسر، امگا با تعجب نگاهی به چهره ی برادرش انداخت.
+ حس میکنم...
£ هیسسسس.
تهیونگ سکوت کرد و به حرکت ناگهانی برادرش نگاه کرد که دست لرزونش رو روی لب هاش گذاشته بود.
£ ..مطمئنم اشتباه میکنی...ته...
+ اشتباه؟ هیونگ پیشنهاد خودت بود پیدا کردن...
£ تهیونگ..لرزیدن دل بازی نیست. یه جمله ی عادی ام نیست که بتونی به راحتی به زبونش بیاری...حتما چون چند بار به روت لبخند زده شیفته شدی و..
+ نزده.
پسر بزرگتر با چشم های درشت شده اش از سر تعجب به نیم رخ تهیونگ نگاه کرد و پرسید: چی؟
+ لبخند نزده...که بخوام شیفته بشم.
لحظه ای مکث کرد و بعد از پدیدار شدن منحنی محوی روی لب هاش گفت: ولی یه بار..زیر بارون....بلند خندید..و خندید و باعث شد با خودم بگم مگه میشه یه نفر تو دنیا اینقدر قشنگ و گوش نواز بخنده؟؟
£ ته..
با همون لبخند محو که رو به پررنگی میرفت به سمت جین برگشت و ادامه داد: لبخندش خیلی بوسیدنی بود هیونگ..میخواستم لبخندشو بغل بگیرم..ولی نمیشد اخه کی میتونه لبخند رو بغل کنه؟؟....خل شدم هیونگ نه؟
£ تهیونگ!
آلفا با شنیدن اسمش که با غضب خطاب شده بود از خلسه ی موقتی ای که توش فرو رفته بود بیرون اومد.
£ ا..اون...حرف رو..گ..گفتم تا یه کاری کنی این قاعله بخوابه..منظورم این نبود که دل بدی و...
+ دل ببندم؟
پسر امگا لب هاش رو روی هم فشرد و بعد از کمی مکث گفت: دل بستی نه؟
+ چ..چی؟
جین تکخنده ی نسبتا تلخی زد و گفت: این چه سوالیه میپرسم؟ معلومه که دل بستی!! آخه کدوم آدم خل و چلی راجب خنده ی یه نفر دیگه..
+ نامجون هیونگ.
با شنیدن اسم مرد بدون اینکه دست خودش باشه به سمتش برگشت و متعجب پرسید: چی؟
+ نامجون هیونگ..وقتی به لبخند های تو نگاه میکنه چشم هاش برق میزنه و میتونم صدای ضربان بالا رفته ی قلبش رو حس کنم!
£ ا..این چه ربطی داره؟
پسر کوچکتر لبخند محوی زد و گفت: ربط داره...نمی خوام خودم رو با تو نامجون مقایسه کنم. میدونی؟ حس میکنم حتی اگه یه روزی دل اونم برام بلرزه.....عشقمون...مثل هیچکس نیست. شاید شیرین تر...شایدم تلخ تره!
£ تهیونگ تو...تو رسما داری...
+ چرت و پرت میگم؟؟
امگا لب هاش رو مثل ماهی باز و بسته کرد اما حرفی برای گفتن از بین لب هاش بیرون نیومد و باعث لبخند عمیق و دندونی آلفا شد.
+ هیونگ..
£ همون پسرس؟
تهیونگ با شنیدن صدای پسر دیگه حرفش نصفه موند و با چهره ای پرسشی بهش نگاه کرد.
£ همون پسری عه که اون روز...بهم زنگ زد تا بیام دنبالت؟؟
آلفا با چشم های درشت شده به صورت برادرش نگاه کرد و نامحسوس آب دهنش رو قورت داد.
+ ن..نه...یعنی میدونی؟
£ امگاست؟
پسر کوچکتر که انگار کار بدی کرده به جای دیگه ای نگاه کرد و لب زد: آره..فکر کنم.
£ حقیقتا..جنسیت ثانویه اش اصلا مهم نیست. ولی ممکنه بتونی مامان رو بکشی تو جبهه ی خودت....چون نوه دوست داره.
و به نیم رخ تهیونگ نگاه کرد و گونه های قرمز شدش از زیر نگاه نافذش فرار نکرد، اما با به یاد آوردن چیزی اخم ریزی کرد و طی یه حرکت ضربه ی محکمی به سرش زد و بعد از اون صدای فریاد امگا بود که فضای اتاق رو پر کرد: توی احمق! چطور تونستی گردن یه امگا رو بمکی؟ و بعد بگی می خواستم بدونم مزه ی توت فرنگی میدی یا نه؟؟!!!! هاااا؟؟؟؟
آلفا که انگار سطل آب یخی روش خالی کرده بودن سیخ شد و با تعجب و کمی خجالت به چهره ی کمی عصبانی جین نگاه کرد.
+ ت..تو از کجا..
£ میدونم؟ تلفن رو هنوز قطع نکرده بود و متاسفانه...گوش های من شنوای تمام بی شرمی هات بودن! از دستت ناامید شدم تهیونگ!!
پسر کوچکتر معترض گفت: یاااا!! من اون موقع مست بودم نمی فهمیدم چیکار میکنم..تو خودت رو موقع مستی دیدی؟؟ بعدشم کی بود ترسیده بود از عاشق شدنم؟! حالا داری ازش طرف داری میکنی؟؟؟
£ معلومه! حتی اگه بنظرم ایده ی چندان خوبی نباشه!! من همیشه پشت شوهر بردارمم!!!
+ اما اونی که برادرته منم!!
پسر امگا چینی به بینیش داد و گفت: ساکت! اون بچه مظلومه!
+ تو از کجا میدونی؟
£ میدونمم!!
تهیونگ تکخنده ای کرد و گفت: حالا که هنوز بهش اعتراف نکردم..بنظرت قبول میکنه؟
جین شونه هاش رو به معنای نمیدونم بالا انداخت و گفت: بنظر من به عنوان یه آلفا جذابیت های مورد نظر رو..نداری! پس این گزینه رد میشه...قطعا از وضعیت خانوادگی مون هم خبر نداره که بخاطر شهرت و پول بیاد طرفت، پس به این یکی هم امیدی نیست!! می مونه اخلاق و شخصیت فوق مسخره ی خودت که.... متاسفانه تو با مکیدن گردنش باعث شکل گرفتن تصویر یه منحرف سواستفاده گر از خودت تو ذهنش شدی!!!
نفسی گرفت و دستش رو روی شونه های افتاده ی آلفا گذاشته و با افسوس ساختگی ای گفت: امیدی نیست عزیزم.
+ هی..هیونگ..
£ چیه؟ الکی میگم مگه؟ قبول کن گند زدی!!
پسر آلفا با حالت کیوتی لب هاش رو جمع کرد و با صدای آرومی گفت: مست بودم خبب..
£ اینو برو به خودش بگو!
و بدون توجه به لب های از هم فاصله گرفته ی پسر برای گفتن حرفی از روی تخت بلند شد و به مقصد دستشویی گوشه ی اتاقش رفت و در رو پشت سرش بست و تهیونگ موند با افکار درهم و برهمی که سرسام آور بودن.
YOU ARE READING
It's my baby
WerewolfGenre: Omegavers, Romance, Drama, Angest, Mperg, Smut Couple: Vkook Parts: Indeterminate - ف..قط از این میترسیدم....که یه روزی از اینکه احساساتمو بهت دادم پشیمونم کنی!...با تمام این سختی هایی که کشیدم تحمل کردم و صادقانه دوست داشتم.....ولی امروز..پش...