ایستگاه پلیس، ساعت ۲:۳۷ نیمه شب:به آرومی پلکی زد و چشم های خون افتاده اش رو به پیرمرد رو به روش دوخت، سرش به حدی درد میکرد که انگار کسی با پوتک به سرش کوبیده.
کلافه دستی به موهاش کشید و سرش رو به دیوار پشت سرش تکیه داد، پلک های داغش رو روی هم گذاشت و سعی کرد ذهن شلوغش رو خاموش کنه، اما باز شدن بی موقع دهان پیرمرد اعصابش رو بیش از پیش بهم ریخت.
* هی..بچه خوشتیپ، چند ساعتی میشه اینجایی چرا درت نمیارن؟
بی توجه به پرسش پیرمرد سرش رو به دیوار گچی پشت سرش فشرد و اخم محوی کرد، پیرمرد آلفا پوزخندی زد و گفت: کری بچه؟ نکنه یادشون رفته یه بدبختی به اسم تو فامیل شونه؟! زن و بچت و چی؟ اونام نگرانت نیستن..؟؟!
با شنیدن کلمه بچه یاد مینجون افتاده و چهره ی بچگانه و چشم های درشت اش جلوی چشم اش نقش بستن، اون پسر بچه تخس قطعا الان داشت بهونه گیری میکرد. کاش میتونست باهاش تماس بگیره، دلش برای تک پسرش تنگ شده بود.
* نه مثل اینکه واقعا کری..
با دوباره به گوش رسیدن صدای ضمخت پیرمرد کلافه لای پلکش رو از هم فاصله داد و به چهره فرتوت و قامت خمیده اش نیم نگاهی انداخت، پیرمرد با دیدن مردمک های تیره ای که بالاخره بهش توجه ای نشون داده بودند نیم خندی زد و گفت: پس کر نیستی..چرا اینجایی جوجه؟
با بی حوصلگی دوباره پلک هاش رو روی هم فشرد و زیر لب " دهنتو ببند " نامفهومی زمزمه کرد که به گوش فرد دیگه نرسید، پیرمرد آلفا دوباره شاید از سر کنجکاوی لب باز کرد: به سر و تیپش نمیخوره اهل دزدی باشی..یعنی کت و شلوارت گرون میزنه..وسط مهمونی بودی کشیدنت بیرون؟ عااا..نکنه لباس دامادیته بچه؟!
تهیونگ این بار کاملا چشم هاش رو باز کرد و بعد از مالش آرومی که بهشون هدیه داد گفت: خودمم نمیدونم به چه دلیل فاکی اینجام و منتظرم وکیل کوفتیم بیاد تا خلاصم کنه متوجهی؟ پس تو هم بهم لطف کن و دهنتو ببند!
* اوع چه خشن! زنت انداختت اینجا؟
بدون پلک لحظه ای به پیرمرد خیره موند و در دل فحشی به وضعیت اسفبارش داد، پیرمرد بدون توجه به چهره ی نسبتا برافروخته ی آلفای کوچکتر گفت: قطعا کار خودشه..بهش محل ندادی؟ یا طلاقش نمیدی..؟ نکنه بهش خیانت کردی؟ اوه پسر...زن منم از این کارا میکرد، البته اون مشکلش سیگار بود..
نیمچه لبخند ناموزونی روی لب های خشک شده اش شکل گرفت و ادامه داد: میگفت نمیخوام زودتر از من بمیری، معتقد بود من بهتر با مسائل کنار میام و کمتر وابستم....یعنی میتونم چند سالی بدون اون زندگی کنم ولی خودش نه..
با انگشت های ذبرش مالشی به پشت پلک هاش داد و با صدا بینی اش رو بالا کشید.
* ولی خب من بهش گوش ندادم و کشیدم..هی کشیدم، به امید اینکه خودم زودتر بمیرم...میدونی چیشد؟
تهیونگ با چشم هایی که دو دو میزدند تکیه اش رو از دیوار گرفت و ناخوداگاه منتظر ادامه ماجرای پیرمرد شد.
* اون زودتر رفت...و من فهمیدم نه تنها نمیتونم بهتر با مسائل کنار بیام بلکه وابسته تر هم هستم..
دوباره با صدا بینی اش رو بالا کشید و با چشم های سرخ به چهره ی نامفهوم تهیونگ نگاه کرد و با صدای گرفته ای پرسید: حالا زنت برای چی اینکارو کرده؟
تهیونگ بی توجه به پرسیده مرد به سختی آب دهنش رو قورت داد و سعی کرد صدای بلند پیچده در سرش رو که به راحتی توانایی کر کردنش رو داشت نادیده بگیره، اما مگه میتونست؟ صدای امگا بلند تر و تیز تر از همیشه مثل ناقوس بزرگی در سرش میپیچد و یادآور خاطراتی میشد که ابدا وقت برای مرور شون نبود.

VOCÊ ESTÁ LENDO
It's my baby
LobisomemGenre: Omegavers, Romance, Drama, Angest, Mperg, Smut Couple: Vkook Parts: Indeterminate - ف..قط از این میترسیدم....که یه روزی از اینکه احساساتمو بهت دادم پشیمونم کنی!...با تمام این سختی هایی که کشیدم تحمل کردم و صادقانه دوست داشتم.....ولی امروز..پش...