Part 4

1.2K 232 21
                                    


ساعت ۳:۳۸ نیمه شب،عمارت کیم:

از لای در به برادر خواب آلودش که بعد از یک ماه به خونه برگشته بود زل زده بود و به نفس های آرومش گوش می داد و هرزگاهی صدای شیشه ی مشروب توی دستش باعث شنیده نشدن اون نفس ها میشد،به آرومی وارد اتاق شد و در رو بست و به سمتش رفت و بی صدا کنارش نشست.
+ مگه نگفتم می خوام تنها باشم؟
اشتباه فکر می کرد که مست شده هنوز هوشیار بود و صد البته که حواس جمع!
• ...بوی اون امگا رو میدی.
+ اون امگا اسم داره..و در ضمن دلیلی نمیبینم برای اینکه به تو جواب بدم چرا بوی امگام رو میدم!!
• هه...امگام؟! مثل اینکه یادت رفته به زودی قراره ازدواج کنی و تنها امگایی که میتونی روش میم مالکیت بزاری لاراس!
شیشه ی مشروب رو روی میز کوبید و نگاه عصبیش رو به خواهرش داد.
+ اومدی بری رو اعصاب من؟!
پوزخند محوی زد و نگاهش رو به تهیونگ داد.
• نه..برای چی باید برم رو اعصاب برادر نازنینم؟
+ پس لطف کن و گورت رو گم کن!
• تهیونگ من فقط می خوام مثل یه خواهر به برادر کوچکترم کمک کنم تا مشکلش رو حل کنه..
+ آره آره....خواهری که خودش بزرگترین مشکل زندگیت رو درست کرده!
• متوجه نمیشم منظورت رو...
+ نبایدم بشی! عادت داری به نفهمیدن و یا بهتره بگم فهمیدن چیزایی که می خوای!!
• چی رو باید بفهمم؟؟
+ بسه! واقعا بسه!!! یعنی تو همون خواهر دلسوزی نبودی که گند زدی به زندگی من و امگام؟! هاااا؟؟
• ته..خودت میدونی اون چیزی که اسمش رو گذاشته بودی زندگی،زندگی نبود!
+ هاا حتما زندگی با یکی از دوستای هرزه ی جنابعالی زندگی عه!
• راجب لارا درست صحبت کن!!
+ برو بیرون حوصلت رو ندارم.
و بعد سرش رو روی میز گذاشت.
• تو هیچوقت حوصله نداری! و ما هم دیگه خسته شدیم میدونی مامان چقدر نگران ازدواج تو و لاراس؟ و این مسخره بازی هات چقدر به احساسات اون دختر لطمه زده؟!
سرش رو به سمت دختر آلفا چرخوند و بهش زل زد و با تمسخر لب زد.
+ لطمه زده؟
• معلومه..قلب امگا ها خیلی ضعیف و شکنندس!! بهتره هرچه زودتر اوضاع رو بینتون اوکی کنی.
+ احساسات اون احمق شکنندس اما احساسات من و امگام نه؟ اون لعنتی با من حتی یک بار سر قرار هم نرفته!! بعد به چه دلیل فاکی ای به قلب نازک نارنجیش لطمه خورده ولی به قلب امگای باردار من که 1 سال باهام زندگی کرده نه؟؟
چشم های خواهرش گرد شد و به سرعت به سمت تهیونگ برگشت.
• گ..گفتی باردار؟؟
و بله بالاخره رازی که نباید فاش میشد توسط بدترین فرد ممکن شنیده شد.
• تهیونگ تو گفتی امگای باردار؟؟! جونگ کوک حاملس؟؟؟
و سکوتی که مهر مثبت زد روی شنیده ی دختر.
• وای وای نهه باید هرچه زودتر سقط بشه!!
آلفا نگاه عصبیش رو به خواهرش داد و آروم غرید.
+ نشنیده میگیرم.
• چی چیو نشنیده میگیری؟! اون هرزه بارداره میفهمی یعنی چی؟؟ مامان بشنوه سکته میکنه...بیچاره لارا..
+ خفه شووو!!!!!
• تهیونگ..
+ دهنتو ببند!! هیچ اهمیت کوفتی به نظر و فکر بقیه نمیدم! و تو..دفعه ی بعد حواست باشه که چه کلمه ای رو بهش نسبت میدی فهمیدییی؟؟؟
دختر سکوت کرد و صورت برافروخته ی برادرش نگاه کرد و بعد از چند دقیقه لب باز کرد.
• ...به هر حال باید ازش خلاص شی وگرنه نمیتونی با لارا ازدواج کنی..
+ بهتر.
با شک نگاهش رو به صورت خونسرد آلفا داد.
• یعنی چی بهتر؟ یعنی چی تهیونگ؟؟ تو خودت میدونی اگه ازدواجت با لارا بهم بخوره چه مصیبتی میشه!!
+ اهمیتی نمیدم.
• باید بدیییی!!! مامان از دست میره!! بابا تردت میکنههه!!! از همه بدتر قلب لارا میشکنه همه ی اینا رو می خوای به جون بخری بخاطر چی؟؟
+ میدونی رسیدم به کجا؟
دختر سکوت کرد و منتظر بقیه ی حرف برادرش موند.
+ رسیدم به جایی که هیچ چیز جز آرامش امگا و بچم برام مهم نیست! نه به مامان نه ترد کردن بابا...نه قلب اون احمق که با دیدن همه چی هنوزم تو خیالاتش دوسم داره...میفهمی؟! هیچ اهمیتی به هیچ کدوم یک از آدمای این خونه نمیدم..چون امروز به چشم دیدم اگه دیگه نگام نکنه چی میشه! اگه باهام سرد بشه چی میشه اگه دیگه دوسم نداشته باشه چی میشهه!! داشتن شماهایی که برام ارزش قائل نیستید می ارزه به نداشتنش؟؟؟!!
• تو دیوونه شدییی!!!!
+ آره دیوونه شدم! حالا برو تا به تو ام سرایت نکرده این دیوونگی!!
از جاش بلند شد و به شدت شیشه ی مشروب رو از دست پسر نیمه مست کشید.
• ببین چقد این زهرماری رو خوردی که با اون ظرفیت بالات مست شدی و داری چرتوپرت میگی!!
نگاهش رو به دست خالی از مشروبش انداخت و بعد به صورت خواهرش نگاه کرد.
+ تنهام بزار.
• معلومه که میزارم تا وقتی که حواست سر جاش باشه مغزت تو حالت عادی ذائل عه! چه برسه به الان که مستی!! باید بشینیم یه فکری به حال اون حرومزاده بکنیم..
و حرفش با سیلی که خورد قطع شد و آلفای خشمگینی که با رگ های برجسته رو به روش نفس نفس میزد.
+ بهت گفتم..گفتم حواست باشه چه نسبتی بهش میدی!!! و توی احمق همین الان جلوی خودم به بچم گفتی حرومزادههه!!!!!!!!
دستش رو از روی صورت قرمزش برداشت و با چشم های اشکی به برادرش نگاه کرد.
• او..اون....باعث شد رو من...د..دس...دست..بلند کنی؟!
+ نه! شماها خودتون باعث شدین تبدیل بشم به کسی که روی خواهر بزرگترش دست بلند میکنه فهمیدی؟؟!!
• تو از دست رفتیی!! اون هرزه جادوت کردههه!!
+ دهنتو ببندددد!!!!!
چرااا؟؟ چرا ببندم مگه دور از حقیقته؟؟!! هااا؟؟؟ بخاطرش داری تو روی خانوادت وایمیستی!!!!
+ تا وقتی نفهمید منم آدمم!! منم احساسات دارمممم همینطوره اوضاع اینو به پدر و مادرت هم بگوو!!!
• پدر..و مادرم؟ تو چت شده تهی..
و حرف دختر با باز شدن در نصفه موند.
€ چه خبرتونه؟؟ خونه رو گذاشتین رو سرتون!! دوتا آلفای احمق کل خونه پر از فرمون های عصبی تون عه به فکر خودتون نیستید به فکر جین و مادرتون باشید!!
تهیونگ نگاهش رو به در داد و هیکل نامجون رو دید و بی تفاوت به سمت مبل رفت و روش ولو شد.
• ا..اوپا....متاسفیم...م..ما...نمی خواستیم..
€ کافیه تسا برو بیرون!
سرش رو پایین انداخت و به آرومی از اتاق خارج شد و مردی موند با دونسنگ شکستش که صورتش به آرومی در حال خیس شدن بود.

It's my babyHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin