عمارت کیم، ساعت ۱۰:۰۷ :- دخترم؟!
بعد از سوال جونگ کوک تمام حضار ساکت شدن و این بین رایحه ی ناراحت جین بیشتر شد.
تهیونگ با ناباوری به سمت لارا برگشت و نگاهی به لبخندش انداخت و پوزخند بی صدایی زد.
+ عجب نمایش مهیجی!
% نمایشی در کار نیست کیم تهیونگ! لارا دختر ماست!!
صدای پدر جونگ کوک سوهان روحی شد که ذره ذره روح آلفا رو میتراشید و باعث میشد اون خویی که نباید هیچوقت بیدار میشد به نشون دادن خودش تمایل پیدا کنه و خب این اصلا خوب نبود.
¢ نظرتون چیه بشینیم و مفصل راجب این موضوع حرف بزنیم؟
+ نشستنی درکار نیست خانم کیم اگه توضیحی هست میشنوم و اگه نیست..دلیلی نمیبینم تو هوای مسموم اینجا نفس بکشم.
و بعد از اتمام حرفش به جسم امگا که تو شوک ازش فاصله گرفته بود نزدیک تر شد.
% توضیحی نیست..
تهیونگ با خشم خواست به سمت مردی که حضورش غیر قابل تحمل بود بره که امگا با حرف زدنش مانع شد.
- نیست؟؟...یعنی چی که توضیحی نیست؟!
سونمی خواست به آرومی به پسرش نزدیک شه که با فریاد جونگ کوک متوقف شد.
- چطور می تونید بگید توضیحی نیست؟! وقتی یهویی با یه مسئله ای رو به روم کردین که نمیدونم حتی چه ریکشنی باید بهش نشون بدم!!
$ ریکشن خاصی مد نظرمون نیست پسرم! فقط اینکه میتونی شاهد خوشبختی خواهرت باشی؟؟ مثل یه برادر خوب.
یک انسان چقدر میتونست وقیح باشه؟
امگا به سختی بغضش رو فرو خورد، چقدر بی رحم بودن..منفور ترین شخص دنیا خواهرش بود و اونا حتی بهش توضیحی نمیدادن تا راحت تر با قضیه کنار بیاد و حالا می خواستن تهیونگ رو دو دستی تقدیمش کنه؟
£ پدر!!
جین که دیگه تحملش تموم شده بود با غضب مرد رو خطاب کرد.
سونمی که به پسرش نزدیک تر شده بود دست هاشو رو شونه های لرزونش گذاشت و گفت: می خوای تنهایی راجبش صحبت کنیم؟
تهیونگ که تمام وقت در حال فشردن لب هاش روی هم بود با شنیدن حرف خانم جئون سریع گفت: نه! جونگ کوک جایی نمیاد نه با شما نه با هیچکس و اگه واقعا قصد دارین به اینطور بیشعور بودنتون ادامه بدین...ما میریم!! ترجیح میدم آخرین حرمت ها باقی بمونن چون نمیتونم تضمین کنم اگه این جو همینطوری ادامه پیدا کنه و رایحه ی امگام هر لحظه تلخ تر از قبل بشه تهیونگ قبلی رو، رو به روتون ببینید!
و جسم جونگ کوک رو کاملا تو آغوشش کشید تا از سونمی دور شه.
$ کیم تهیونگ! تو نمیتونی به جای والدینش تصمیم بگیری!!
پسر با حالت متعجبی که مسخرگی از سر و روش می بارید گفت: عه واقعا؟....نیاز به یادآوری هست که جونگ کوک ۲۴ سالشه و نیاز به اجازه ی کسایی که حتی لیاقت به دوش کشیدن اسم پدر و مادر رو هم ندارن، نداره؟؟
در بین بحث های بی سر و ته افراد داخل سالن جونگ کوک با چشم هایی تار به صورت دختر زل زده بود و تک به تک اجزایی که تا به حال از نزدیک ندیده بود رو تحلیل می کرد و در مقابل لارا با لبخند تصنعی بهش نگاه می کرد و سعی در این داشت که بدونه چه ریکشنی در انتظارشه.
¢ فکر کنم بهترین راه اینکه با آرامش قضیه رو تحلیل کنیم تهیونگ هوم؟
آلفا بار دیگه فرمون های ناراضیش رو آزاد کرد و غرید: علاقه ای به شنیدن چرت و پرت هاتون ندارم!!
$ کیم ته..
حرف مرد نصفه موند چون صدای لرزون امگا بی اجازه از بین لب های بی رنگش که تا چند دقیقه پیش خوش رنگ ترین بود بیرون اومده بود.
- خ..خوشگله!
تهیونگ به طرف پسر برگشت و پرسید: چی؟
و صدای زیری که ایندفعه به زور شنیده شد و با همون تن پایین قلب آلفا رو تیکه تیکه کرد.
- همسر...هم..سر...آیندت..لارا!
و پوزخند بی رحمانه ای که چهره ی کیم بزرگ رو مزین کرد.
+ چ..چی میگی توت فرنگی؟
با چشم های اشک آلودش بدون توجه به نگاه هایی که می تونستن بهت زده نامیده بشن به تهیونگ نگاه کرد و آروم تر از همیشه لب زد: تموم شد تهیونگا...میدونستم امشب قراره خورد بشم..دوباره! اشکالی نداره. من خوبم...مراقب کوچولوتم هستم....من..
+ حرف نزن!
با تندی جملات رو بیان کرد و بعد از گرفتن دست هاش به سمت در خروجی پا تند کرد و هیچ توجه ای به صدا زدن های مداوم مادرش نکرد و با عجله بعد از برداشتن لباس هاشون از اون عمارت نفرین شده خارج شد و با خودش عهد کرد امشب رو یه جوری سرشون تلافی کنه.
و پشت سرش جونگ کوک رو می کشید و وقتی به ماشین رسیدن به داخل هلش داد و خودش پشت رول جا گرفت و با فشردن پاهاش روی پدال گاز به سمت مقصدی که هیچ ایده ای راجب موقعیت مکانی درستش نداشت روند.
حدود چند دقیقه طولانی میشد که راه افتاده بودن و ماشین هم تو خیابون های شهر که نسبتا خلوت بودن مسیر نامعلومی رو به یه مقصد نامعلوم تر طی میکرد، امگا تمام وقت بغ کرده توی خودش جمع شده بود اما به چشم هاش اجازه ی باریدن نمیداد و تنها کاری که میکرد آزاد کردن رایحه ی غم از خودش بود.
آلفا هم اینقدر با دست هاش به فرمون فشار آورده بود نوک انگشت هاش به سفیدی می زد اما هنوز یک درصد هم از میزان عصبانیتش کم نشده بود نه با وجود اون فورمون های غمگین عزیز ترینش!
- کجا داریم میریم؟
بالاخره صدایی از جونگ کوک شنیده شد.
+ قبرستون.
- ته..
+ هیششش!!
تصمیم گرفت سکوت کنه و به مکالمه ی چند ماه قبل شون فکر کرد موقعیت ها هیچ شباهتی نداشتند اما جملات به کار بردشون همین بود و تهش هم یکی از بدترین حرف ها رو به آلفاش زده بود!
ته دلش آرزو کرد کاش الان تو همون موقعیت بودن و سعی میکرد تهیونگ رو ببخشه تا بتونه عضوی از خانواده ی کوچیک آلفا باشه. اما آرزو ها راجب اتفاقات گذشته دردی رو دوا نمیکردن و حتی باعث سوزش بیشتر زخم ها و از دوباره سر باز کردنشون هم میشدن و امگا حالا داشت بدترین درد رو می کشید.
جدی جدی باید کنار می ایستاد تا ببینه تهیونگ با یه دختر..اصلاح میکنم خواهرش ازدواج کنه؟
پوزخندی به وضعیت مسخرش زد، اون دختر مثلا خواهرش بود و چقدر عالی باید تو مراسم ازدواج عشق و خواهرش شرکت میکرد و لبخند میزد و مثل همیشه تظاهر میکرد به خوشحال بودن.
با خودش فکر کرد اگه یه وقت در آینده بچش ازش پرسید چرا بابا ندارم چی بگه؟ بگه بابا داری ولی رفته با عمت ازدواج کرده؟؟
واقعا کی قرار بود این همه فشار و بدبختی دست از سرش بردارن؟ مشاجره های گاه و بی گاهش با تهیونگ بس نبود که یه بحث دیگه بهشون پیوست؟
نفسشو به آرومی بیرون داد و سعی کرد بیشتر از این به مغزش فشار نیاره..
+ رایحه تو کنترل کن..
به طرف مرد برگشت و گفت: ببخشید؟....اینکه نمیتونی رایحه مو تحمل کنی مشکل خودته نه من! آقای " توت فرنگی آلفا باش!! " !!!
+ کی گفته نمیتونم رایحه تو تحمل کنم؟
- رفتار هات اینجوری نشون میده! نیازی نیست بگی..
+ میفهمی که شرایط بحث نیست؟
لب هاش رو جمع کرد تو دهنش و دوباره به طرف شیشه ی ماشین برگردوند.
+ چرا اون حرف رو زدی؟
بدون اینکه نگاهشو از بیرون بگیره گفت: کدوم حرف؟
در صورتی که خودش خوب میدونست منظور آلفا دقیقا کدوم حرفشه.
+ خودتو نزن به اون راه! سوال پرسیدم، جواب میخوام و انتظار دارم بدون معطلی بهش برسم!!
پلک هاشو روی هم فشرد و همون طور که نگاهی به آسمون تیره رنگ می انداخت گفت: من موظف نیستم انتظارت تو رو بر آورده کنم.
+ عه؟ پس بدون انتظار و لطف..جوابمو بده! نذار عصبی تر از این چیزی که هستم بشم وگرنه تنها کسی که این وسط بیشترین آسیب رو میبینه تویی!!
- آسیب؟...این چند وقت اینقدر آسیب دیدم که عادت کردم، این یکی هم روش! خودت بهتر میدونی که وقتی چیزی عادت بشه دیگه شده و مثل اون اولا سخت نیست و درد نداره....
تهیونگ فشار دست هاشو به دور فرمون بیشتر کرد و گفت: جواب سوالم رو می خوام نه اراجیف شاعرانه ات!
- منم جوابتو دادم! هر حرفی گفتم برای اون موقع بوده و به خودم مربوطه نه تو!
+ این دفعه به منم مربوطه!! تو چی با خودت فکر کردی که جلوی بدترین های ممکن زل زدی تو چشمای لارا و گفتی همسرت خوشگله ها؟؟ اون دختر هیچ نسبتی با من نداره..
- اتفاقا این وسط اون کسی که با تو نسبت نداره منم! تو چه بخوای چه نخوای مجبوری باهاش ازدواج کنی..راه دیگه ای نداری پس الکی جنجال درست نکن و بذار آرامش روزای آخر نمونه به دلمون. گرچه از اون شب به بعد هیچ کدوممون رنگ آرامش ندیدیم!
+ هیچ میفهمی که قضیه رو بدتر کردی؟!
- قضیه از همون اول بدتر بود آلفا..کاری نمیشد براش کرد منم اون حرفو زدم تا تمومش کنم.
+ توعه لعنتی حق نداری تنهایی تصمیم بگیری برای همه چیز! هنوز تموم نشده و من نمیذارم اینطوری تموم شه..
امگا با چشم هایی که رگه های قرمز توشون معلوم بود به نیم رخ عصبی آلفا نگاه کرد و گفت: عه جدی؟ چطور شیش ماه پیش تو حق داشتی تنهایی تصمیم بگیری برای همه چی و الان من نمیتونم..هوم؟
تهیونگ با شنیدن حرف پسر سکوت کرد و باز هم از درون خودش رو سرزنش کرد..چرا اون شب حواسش نبود که چی از دهنش بیرون میاد؟
- دیدی؟...تا جایی که یادم میاد عادلانه رفتار می کردی پس حق نداری منو منع کنی بابت تصمیمات تک نفریم!!
آلفا با کلافگی پلک هاشو روی هم فشرد و غرید: شاید این دفعه عادلانه رفتار نکنم.
جونگ کوک با لجبازی به رو به روش نگاه کرد و گفت: نکن! منم قصد عقب نشینی ندارم!
+ منظورت؟
- منظور خاصی ندارم..
نیم نگاهی عصبی به پسر انداخت و با صدایی که هر لحظه عصبی تر میشد گفت: پس بگو چی با خودت فکر کردی و همچین تصمیمی گرفتی؟
جونگ کوک تک خنده عصبی ای زد و به طرف تهیونگ برگشت و گفت: تو مگه گفتی دلیل تصمیمت رو؟...به نفع همه بود تصمیم منم شاید؟
آلفا با حرص سرعت ماشین رو بیشتر کرد و با تن صدای نسبتا بلندی گفت: با من بازی نکن امگا!
پسر امگا که به طور ناگهانی بخاطر افزایش سرعت تپش قلب گرفته بود و خب برای بچه اش نگران بود پس سعی کرد جو رو کمی آروم کنه: ب..باشه..آروم تر برو...
تهیونگ که شاید بی دلیل عصبانی بود توجهی به حرفش نکرد و بیشتر گاز داد.
+ جوابمو بده!!!
جونگ کوک با ترس چشم هاشو روی هم فشرد و فریاد زد: دادم!! چی می خوای دیگه؟ طبق گفته ی خودت به درد هم نمی خوریم پس چرا باید الکی تلاش کنیم؟؟
+ الکی؟
پسر چشم های قرمزش رو باز کرد و به تهیونگ که با شوک بهش نگاه می کرد و هر لحظه سرعت ماشین رو بیشتر می کرد گفت: آره..اگه به درد بخور بود که الان وضعمون این نبود! این همه تلاش کردم برات...آخرش چیشد؟ میبینی حال الانمون رو؟؟
و بعد از اتمام حرفش هر دو طرف غرق شدن تو چشم های بغض آلود هم بدون هیچ حرفی و حتی نفس کشیدن رو هم فراموش کرده بودن انگار.
تا اینکه تهیونگ بند وصل بین چشم هاشون رو پاره کرد و با غم به رو به روش خیره شد و گفت: نمیشه بذاری این دفعه من تلاش کنم؟
امگا لبخند تلخی زد و نگاهش رو از نیم رخ درهم آلفا نگرفت و تو همون وضعیت گفت: گذاشتنی در کار نیست..
+ اگه تو بذاری هست..فقط باید بخوای توت فرنگی...
جونگ کوک با همون تلخند و چشم های لرزون کمی دلخور گفت: مگه وقتی من خواستم تو خواستی که من بخوام؟
آلفا سعی کرد بغض بی رحم تو گلوش رو قورت بده ولی سخت بود.
+ نمی..یشه مثل همیشه بگذری از کارای آلفا؟
جونگ کوک بالاخره نگاهش رو به جایی غیر از نیم رخ شکسته اش داد و گفت: این دفعه اگه منم بگذرم دردی دوا نمیشه..
تهیونگ سرش رو به طرف امگایی که اشک های ناخواسته اش رو ازش پنهون می کرد برگردوند و گفت: از کجا میدونی؟ میشه..دردای آلفای شکستت فقط با تو درمان میشه و تو می خوای بین این همه زخم ولش کنی بری؟
پسر هقی زد و با غضب به سمتش برگشت و گفت: تو که اینقدر خوب بلدی حرف بزنی چرا به التماس های من گوش ندادی؟؟ بعد توقع داری من گوش بدم؟؟؟
+ من بی رحم بودم..تو نباش!
- نمیشه..میدونی؟ بی رحمی من و تو نیست...زندگی کارت بی رحمیشو رو کرده و هیچ کدوممون از پسش بر نمیایم....
+ شا..شاید اگه تو بخوای بیایم...
- بس کن تهیونگ!!!
و با فریاد پسر ماشین با همون سرعت زیادش کنار اون خیابون خلوت که رو به رود هان بود ایستاد و باعث شد هر دوشون تکون شدیدی بخورن.
جونگ کوک چند ثانیه ای تو شوک بود ولی وقتی به خودش اومد به سرعت از ماشین پیاده شد تا بتونه هوایی جز هوای سنگین اونجا رو به داخل ریه هاش بفرسته.
وقتی از فضای ماشین خارج شد باد شدیدی باعث بهم ریختن موهاش و سوزش چشم های خیسش شد ولی بی توجه به اونها از ماشین دور شد و کمی اون طرف تر ایستاد و به ماه نصف نیمه ی وسط آسمون که داشت پشت ابر تیره رنگی پنهان میشد نگاه کرد و سعی که به افکار توی ذهنش نظم بده.
DU LIEST GERADE
It's my baby
WerwolfGenre: Omegavers, Romance, Drama, Angest, Mperg, Smut Couple: Vkook Parts: Indeterminate - ف..قط از این میترسیدم....که یه روزی از اینکه احساساتمو بهت دادم پشیمونم کنی!...با تمام این سختی هایی که کشیدم تحمل کردم و صادقانه دوست داشتم.....ولی امروز..پش...