Part 35

281 52 117
                                    

متن چک نشده-

خانه کیم تهیونگ، ساعت ۹:۴۰ شب:

~ نانا؟ آپا کجاست...
مینجون با چشم های اشکی همونطور که با دستاش ور میرفت پرسید، در مقابل زن با شنیدن صدای زیر و آروم پسر بچه بالاخره نگاه خیره اش رو از عقربه های مرده ی ساعت گرفت و بی حواس جواب داد: سرکار..
~ مگه امروز تعطیل نبودش..؟ گفته بودش امشب میریم بیرون..گفت میریم جاجانگیی میخوریم!
سوران نفسش رو کلافه بیرون داد و سعی کرد لبخند بزنه.
× خب..متاسفانه کارش طول کشید..
مینجون بی صبر حرفش رو قطع کرد و با صدای نسبتا بلندی گفت: نهه..بگو آپا بیادش!داری دروغ میگیی..آپا زیر قولش نمیزنه!!!
امگا کلافه تر از قبل رو به روی پسر نشست و با دست هاش شونه اش رو گرفت، مستقیم به چشم های درشت و اشکی اش نگاه کرد و گفت: برای آپا مشکل پیش اومده و من ازت میخوام پسر بزرگی باشی و صبر کنی براش خب؟ اون کار داره و فعلا نمیتونه بیاد..
کلمات زن باعث شدن چونه مینجون به طرز بدی شروع به لرزش کنن و چشم هاش پر تر از قبل بشن، خوش رو از زن دور کرد و جیغ کشید: یعنی چییی...آپا قول دادشش..تو داری دروغ میگی..تو بدی..نانای بددد!!!
با جیغ زدن مینجون سوران عصبی شد و بی فکر تن صداش بلند تر شد: من دروغ نمیگم! حتی منم نمیدونم چه اتفاقی افتاده امروز..میفهمی؟ به حرفم گوش بده مینجون...منم به اندازه تو کلافه و خستم نباید همدیگه رو اذیت کنیم پسر خوب!
بغض پسر بچه ترکید و قدم دیگه ای عقب رفت که باعث شد پهلوش با میز شیشه ای کوچیک وسط خونه برخورد داشته باشه و بیشتر از قبل گریه اش بگیره.
~ نمیخوام..برو...من آپام رو میخوام..نانای بددد!!
سوران با چشم هایی که کم کم رگه های سرخ توشون معلوم میشدن به سمت مینجون خیز برداشت تا ببینه چه بلایی سر خودش آورده که با به صدا در اومدن زنگ خونه متوقف شد، لحظه توجه هردوشون به اون سمت کشیده شد و سوران بعد از کمی تعلل
روی دو پا ایستاد و به امید اینکه تهیونگ باشه به سمت در رفت، چهره ی فرد از پشت آیفون معلوم نبود. اخم محوی کرد و سعی کرد از جثه فرد اون رو تشخیص بده اما موفق نشد، مردد دکمه رو فشار داد و بعد از باز کردن در چوبی منتظر اون شخص موند.
بعد از لحظاتی کوتاه کلاه مشکی رنگی معلوم شد که بعد از اون کم کم مردی با قد نسبتا بلند همونطور که ماسکی به چهره داشت و کلاهش چشم هاش رو هم پوشونده بودن به رو به روش رسید.
زن امگا اخم محوی کرد و با شک پرسید: ببخشید؟
مرد با سرفه ای گلوش رو صاف کرد و گفت: میتونم بیام تو؟
سوران در رو به سمت خودش کشید و در حد فاصلی که باز مونده بود ایستاد: نمیتونم بدون شناخت بهتون اجازه ورود بدم آقا!
مرد زیر لب نامفهوم غر زد و طی یک حرکت کلاهش رو از روی سرش برداشت، نصف ماسکش رو پایین کشید و با حالت بی حوصله ای گفت: حالا میتونم بیام تو...خانم پارک؟!
به محض مشخص شدن چهره اش پاهای سوران خالی کرد، چشم هاش درشت شدن و لب هاش به لرزه افتاد، وضعیت چندان جالبی نبود دیدن یک مرده ی زنده شده؟
- عاا..وضعیتت خیلی بدتر از جیمین شیه پسر...انقدر عجیبم؟
× جو..ج..
بی حوصله حرفش رو قطع کرد و گفت: نمیخواد حرف بزنی..برو کنار..
و بدون اینکه منتظر حرکتی از جانب زن بمونه، قدمی به سمتش برداشت تا وارد خونه بشه.
با کمتر شدن فاصله شون، سوران دست لرزونش رو به سمت صورت سفید مرد برد و همزمان قطره اشکی از گوشه چشم اش چکید، با بغض گفت: چق..چقدر عوض شدی....
جونگ کوک طی یه حرکت صورتش رو از زیر لمس زن عقب کشید و در رو به عقب هول داد و از کنار زن شوکه شده به داخل خونه رفت.
زن امگا یکه خورد و با چشم های اشکی به جلوش خیره موند و با دست چپش و محکم ترین حالت ممکن ناخن های بلندش رو توی گوشت دستش فشرد، جونگ کوک زنده بود؟ پس این همه سال...تنها فکر کردن به اتفاقات اخیر باعث میشد قلبش بایسته....تهیونگ...وای که اگه آلفا متوجه میشد..منیجون..
با نقش بستن چهره ی پسر بچه آلفا جلوی چشم اش سراسیمه در رو محکم بهم کوبید و به داخل برگشت.
با چشم هایی که دو دو میزدن دنبال مینجون و مرد امگا گشت اما گوش هاش زودتر عمل کردن و با شنیدن صدای فین فین هایی که واضحا متعلق به مینجون بودن به اون سمت قدم برداشت.
جونگ کوک کمی اون طرف تر با فاصله چند متر رو به روی مینجونی که با دست هاش صورتش رو پوشونده بود و گریه میکرد روی دو زانو نشسته و بدون پلک به پسر بچه نگاه میکرد.
با قدم های آهسته به سمت شون قدمی برداشت که با صدای خشدار جونگ کوک متوقف شد: چرا داره گریه میکنه..؟
سوران لب گزید و سعی کرد افکار مشوش اش رو سر و سامون بده اما محض رضای خدا مغزش به کل بهم ریخته بود حالا علاوه بر فاجعه ی کلیسا جونگ کوک زنده بود..؟
- پرسیدم چرا داره گریه میکنه..
بدون اینکه نگاهش رو سانتی متری از روی مینجون برداره دوباره سوالش رو تکرار کرد و منتظر جواب زن بود.
× م..من...
هق بلندی که از بین لبای کوچک مینجون بیرون اومد و بعد زمزمه های زیر لبی اش باعث شد کلمات تو گلوی سوران گیر کنند.
~ نا..هق..نانای..بد...هق...آپاا...مم..هیعع..
با هر کلمه ای که با کمال بی پناهی و همراه با اون صدای بچگونه از لب های مینجون بیرون می اومد انگار چاقوی تیزی رو محکم درون قلب مرد امگا فرو میکردن، لب هاش رو روی هم فشرد و پلک آهسته ای زد تا از ریزش اشک های جمع شده اش جلوگیری کنه.
سوران برای آروم کردن مینجون با لحن نرمی صداش کرد: مینجونا؟
پسر بچه در کمال تعجب واکنش غیر منتظره ای نشون داد و جیغ کشید: نمیخواممم...تو بدییی..آپام رو میخواممم..
سوران کلافه به سمتش خم شد و بی توجه به جونگ کوک با لحن جدی ای گفت: قرار شد پسر خوبی باشی..ببین..دوست آپا اومده. نگاه..
~ گفتم نمیخواممممم...برووووو..
با چشم های اشکی و صورتی که از شدت جیغ زدن هاش به کبودی میزد رو به زن فریاد زد و باعث شد زن امگا اخم کنه و متقابلا کمی صداش رو بالا ببره.
× بس میکنی یا نه؟ خیلی پسر بدی شدی! دوست داری وقتی آپا برگشت بهش بگم چه پسر بدی بودی؟؟!!
با لحن جدید و نسبتا ترسناک زن، مینجون کمی آروم تر شد و خودشو عقب کشید اما هیچ تغییری در به گوش رسیدن صدای هق هق هاش ایجاد نشد.
× حالا هم برو توی اتاق..
- اینطور مراقب بچم بودی..؟
سوران که به کل حضور جونگ کوک رو فراموش کرده بود مضطرب به سمتش برگشت و گفت: بهانه..
- قرار بود براش مادری کنی..سر بچه خودتم اینطور داد میزنی؟ وقتی با بی پناهی..
بغضش رو به سختی فرو خورد.
- پدرش رو طلب میکنه..سرش داد میزنی؟
× جونگ کوک اصلا اونطور که تو فکر میکنی..
- من فکر میکنم؟
با دست هایی که لرزش شون کاملا محسوس بود اشک های خارج شده از کاسه چشم اش رو پس زد و ادامه داد: نیازی نیست فکر کنم..دارم میبینم..پسرمم مثل خودم تو این خونه بی پناهه.
× جونگ کوک..
مرد امگا بی توجه به چهره ی گرفته ی زن به سمت پسرش رفت و بعد از صاف کردن صداش با لحن آرومی صداش کرد.
مینجون بی توجه به چهره ی جدیدی که صداش کرده بود دوباره اشک ریخت و پاهاش رو توی شکمش جمع کرد، اون کوچولو فقط آغوش گرم آپاش رو میخواست..همین، خواسته زیادی بود؟
سوران با دیدن واکنش بچه مردد مرد رو خطاب قرار داد: زیاد تو ارتباط گرفتن با غریبه ها خوب نیست جونگ کوک، شاید بهتره..
جونگ کوک کلافه به سمت زن برگشت و گفت: لازم نیست بهتر و بدتر رو براش تشخیص بدی، اگه خیلی نگران بودی نمیذاشتی وقتی پدرش نیست از چشمش یک قطره اشک بیاد نه اینکه سرش داد بزنی!!
زن با حرص لب هاش رو روی هم فشرد و بعد از کمی مکث گفت: من بیشتر از تو کنارش بودم..بهتر عادت هاش رو میشناسم، و داد زدن گاهی اوقات برای تربیت..
- تو تشخیص میدی چی براش لازمه؟! تو چیکارشی سوران؟!؟ تو فقط یه پرستار بچه ساده ای برای مینجون نه بیشتر و نه کمتر..به خودت اجازه نده تو تربیت مینجون دخالت..
زن امگا با شنیدن کلمات جونگ کوک کفری شده با صدای نسبتا بلندی حرفش رو قطع کرد و گفت: من مادرشم..براش مادری کردم، برخلاف تویی که معلوم نیست این همه سال کجا بودی!!
حرفش باعث شد چند لحظه فضا توسط سکوت بلعیده بشه و جونگ کوک زن رو با چشم های خالی از حسش هدف قرار بده، کم کم پوزخندی کمرنگی روی لب هاش شکل گرفت و در نهایت صدای پر تمسخرش به گوش های سوران رسید.
- شنیده بودم عوض شدی..ولی..عاه...در این حد که....
با دو انگشت چشم هاش رو مالش داد و سعی کرد سوزش بی موقع اشون رو نادیده بگیره، چشم های خونه افتاده اش رو به زن داد و گفت: ازتون متشکرم خانم پارک، ولی از این به بعد قرار نیست دیگه براش مادری کنید..چون من اینجام تا پسرم رو خودم بزرگ کنم، با شیوه های خودم تا دیگه احدی جرات نکنه اشکش رو در بیاره متوجه این؟!
× جونگ کوک..
بی توجه به زن و چشم هاش گشاده شده اش دوباره به سمت مینجون برگشت و سعی کرد دوباره باهاش ارتباط بگیره.
- مینجونا؟ میشه لطفا اقیانوس هات رو به من بدی؟ من از طرف آپا اومدم..میشه باهم حرف بزنیم؟؟
پسر بچه با شنیدن لفظ " آپا " با تعلل نگاه اشکی اش رو به مرد امگا داد و با صدای بغض دارش پرسید: ج..تی..؟؟
جونگ کوک با دیدن چشم های پسرش به زحمت بغضش رو قورت داد و گفت: آره عسلم..جدی..
مینجون با ذوق چهار دست و پا به سمت جونگ کوک اومد و پرسید: آپام کجاست؟
جونگ کوک لب باز کرد تا حرفی بزنه که سوران پیش دستی کرد و مرد و خطاب قرار داد: راجب تهیونگ بهش حرفی نزن..
جونگ کوک بی توجه به حرف سوران گفت: پیش منه.
~ جتیی؟ آپا پیش تو چیکار میکنه..؟
سوران کلافه بازوی جونگ کوک رو گرفت و گفت: میشنوی چی میگم؟ معلوم نیست تهیونگ کی از..
مرد یه سرعت دستش رو از بین انگشت های زن بیرون کشید و جواب مینجون رو داد: به عنوان دوست قدیمی اومده که یکم باهم تفریح کنیم، بعد هم منو فرستاد تا تو رو ببرم پیش خودمون..
× جونگ کوک کافیه..تو نمیتونی با این حرفا مینجون رو گول بزنی میدونی اگه تهیونگ..
جونگ کوک روی دو پاش ایستاد و با لحن کلافه ای حرف زن رو قطع کرد: اینکه چطور قراره مینجون رو با خودم ببرم به تو هیچ ربطی نداره و تهیونگ..تو فکر کردی قراره بذارم تا وقتی از اون تو در بیاد مینجون پیش تو بمونه؟
× تو نمیتونی اونو با خودت ببری..
- اوه جدی؟ اون وقت چرا؟!
سوران عصبی قدمی به سمت مرد برداشت و گفت: من این اجازه رو بهت نمیدم، این کارت بهش صدمه..
- کسی که به پسرم صدمه میزنه تویی..نترس قرار نیست ضرری برای زندگی تازه تشکیل شده ات با تهیونگ داشته باشم، فقط اومدم دنبال پسرم و تا وقتی پسش نگیرم قرار نیست برگردم!
× چی داری میگی؟ پسش بگیری؟؟ این بچه پنج ساله داره با پدرش زندگی میکنه، بهش عادت کرده نمیذاره همچین کاری..
طی یه حرکت زن رو به طرف خودش کشید و با صدای ترسناکی زیر گوشش گفت: هیچ اهمیت فاکی ای به تهیونگ نمیدم..خودت دم در گفتی " عوض شدم " ..و آره خیلی، خیلی عوض شدم، به حدی که عمرا هیچکدوم تون بتونید این منِ جدید رو هضم کنید..قرار نیست مثل قبل برای تهیونگ سر خم کنم و بذارم هر غلطی که دلش میخواد بکنه....اندازه کافی بهش فرصت زندگی با پسرم رو دادم حالا که تصمیم گرفته خانواده جدید تشکیل بده، چرا باید از تنها خانوادم بگذرم در مقابلش؟
لرز کوتاهی به تن سوران افتاد و باعث شد به زحمت پلکی بزنه، ابدا فرد رو به روش رو نمی شناخت این مرد همون دونسنگ کوچولوی خودش بود؟
جونگ کوک قدمی از زن فاصله گرفت و با لبخند به سمت پسرش برگشت.
- مینجونا؟ میشه وسایلت رو جمع کنی؟ من منتظرت میمونم تا بریم پیش آپا..
مینجون با چشم های ذوق زده سریع به سمت اتاقش دوید تا هرچه زودتر پیش آپاش بره.
سوران هم از این فرصت استفاده کرد و سریعا جونگ کوک رو دوباره به سمت خودش برگردوند.
× هیچ میفهمی داری چه غلطی میکنی؟ تهیونگ بفهمه روانی میشه..
جونگ کوک حین اینکه ساعدش رو از بین انگشت های زن بیرون میکشید تکخندی بی صدایی زد و گفت: فکر کردی بهش اهمیت میدم؟
× تو پنج سال ازش فاصله داشتی..تهیونگ عوض شده نه به اندازه..
- چرا فکر کردی ازش میترسم؟ هوم؟ چرا طوری رفتار میکنی انگار دارم مینجون رو می دزدم و حقی در رابطه باهاش ندارم؟! حتی قانون هم نمیتونه جلوم رو برای این کار بگیره..من پدر دیگه ی این بچم سوران میفهمی؟؟ هیچکس قرار نیست بابت این کارم سرزنشم کنه چون پدرشم....پدر لعنتی دیگشم! امیدوارم این خوب برات جا افتاده باشه!
زن چنگی به تره موهای قهوه ای رنگش زد و با عجز گفت: اصلا هیچ فکر کردی قراره جواب مینجون رو چی بدی..؟ آپاش کجاست هوم؟!
- آپایی نیست، قرار نیست باشه سوران! مینجون بچه است به زودی فراموش میکنه، همتون رو!!
سوران بهت زده قدمی به عقب برداشت و گفت: چی میگی..
- گفتم که قرار نیست به زندگی تون صدمه ای بزنم..عاه..
لب هاش رو به آرومی تر کرد و گفت: انقدر درگیر بحث شدیم..یادم رفت بهت تبریک بگم، بهتون تبریک میگم خانم پارک..یا بهتره بگم خانم کیم؟ هوم؟؟
زن امگا به راحتی جوشش اشک رو در چشم هاش حس میکرد و گلوش از شدت بغض بزرگ شده اش درد گرفته بود.
- چه سعادته که عروس خانواده کیم شدی نه؟ خیلی ساله همه میخوان این عنوان رو به دوش بکشن و سرش دعوا دارن..شما باید خیلی خوش شانس باشید که بالاخره تونستید قاپ کیم تهیونگ بزرگ رو بدزدید نه؟
چهره ی شوک زده ای به خودش گرفت و ادامه داد: عااا..البته شنیدم که میگن شما پرستار بچه شون بودین..و در اصل بخاطر اون بچه این ازدواج صورت گرفته نه؟
حالت مغمومی به لحنش داد و گفت: اگه این واقعیت داشته باشه واقعا براتون متاسف شدم..هیچی بدتر از یک ازدواج بدون عشق نیست..
× کافیه!!
صدای زن انگار از ته چاه در می اومد اما به نحوی به گوش های جونگ کوک رسید و باعث شد نیشخندی عریضی روی لب هاش شکی بگیره.
- اگه خیلی صریح صحبت کردم ازتون معذرت میخوام خانم کیم...من فقط میخواستم علاوه بر عرض ادب کمی هم کنجکاوی هام رو رفع کرده باشم!
سوران با صدایی لرزون گفت: چرا طوری رفتار میکنی انگار مقصر منم؟!
جونگ کوک یک تای ابروش رو بالا انداخت و با حالت سرگرم شده ای پرسید: نیستی؟
امگای بزرگتر با تن صدایی که کم کم اوج میگرفت و بعضی که هر لحظه بیشتر خودنمایی میکرد و پاسخ داد: معلومه که نیستم..چرا طوری جلوه میدی انگار منتظر یه فرصت بودم تا بچسبم به تهیونگ؟
مرد به آرومی گوشه ابروش رو خاروند و دوباره با لحن قبلی پرسید: نبودی؟!
× معلومه که نبودم..تو منو چطور شناختی!
مرد امگا به آرومی زبونش رو در گوشه لپش فرو برد و بعد از کمی مکث گفت: اگه قرار بود طبق شناخت من پیش بری که زیر بار این ازدواج نمی رفتی! وقتی قبول کردی اون لباس رو بپوشی و کنارش بایستی توی محراب یعنی آمادگیش رو داشتی و...چرا فکر کردی منم مثل تهیونگ احمقم؟ من امروز توی چشمات اون خواستن رو دیدم، شاید به اندازه تمام افرادی که روزی اونجا ایستادن نبود ولی بود...اونقدری بود که رو به روش بایستی و سوگند عشق بخوری! پس طوری وانمود نکن انگار تهیونگ به کاری مجبورت کرده!!!
زن شوکه شده به حرف های امگای کوچکتر گوش سپرد و بعد از اتمام جملاتش نتونست زبونش رو حتی برای مخالفت کوچیکی حرکت بده، جونگ کوک هم بعد از نفسی که گرفت بدون توجه به جسم صامت و لب های بهم فشرده شده زن ادامه داد: حالا هم همونطور که گفتم نیازی نیست نگران زندگیت باشی..من خیلی وقته از تهیونگ گذشتم و اتفاق امروز هم مهر بزرگ دیگه ای زیر تمام دلایل دل کندن هام ازش بود، من فقط اومدم بچم رو پس بگیرم.
× جونگ..
حرف زن با صدایی که بخاطر دویدن با عجله مینجون ایجاد شده بود و پشت بندش صدای ذوق زده اش شکسته شد.
~ بریمممم؟ من آماده اممم...
جونگ کوک لبخند گرمی به روی پسرش زد و چشم هاش رو روی جثه ریزش که به زحمت چمدون کوچیکش رو نگه داشته بود گردوند و با لحن نرمی گفت: چه پسر قوی ای..بده بهت کمک کنم قهرمان!
مینجون خجالت زده قدمی به سمت عقب برداشت و گفت: نه..آپا گفتش فقط به خودش بدمش..من نباید..
- هی قهرمان..من دوست آپام، پس به منم میتونی بدی، باشه؟
مینجون با چشم های درشت اش با لحن بامزه ای پرسید: واقعی؟
مرد امگا با لبخند دندونی عمیقی که نمیدونست کی روی لب هاش نقش بستن گفت: آره قشنگم..واقعی..
پسر بچه بدون تعلل چمدون اش رو به سمت مرد گرفت و وقتی مطمئن شد جونگ کوک کاملا چمدون لیمویی رنگش رو بین دست هاش گرفته با تعلل به سمت سوران قدمی برداشت و زیر لب گفت: من..هنوج..نبخشید تو رو نانا، من میره پیش آپا خب؟ تو هم برو خونه..خودت پیش مینجی...
سوران با چشم های اشکی لبخند غمگینی زد و گفت: دلم برات تنگ میشه که کولوچه..
~ خب نشه..
جونگ کوک نیشخندی زد و طی یه حرکت مینجون رو در مقابل چهره ی شوکه سوران روی دست هاش بلند کرد و به محض برخورد رایحه ی وانیل پسرش از اون فاصله نزدیک قلبش ریخت، به چهره ی متعجب مینجون که بخاطر حرکت یهویی اش به وجود اومده بود نگاه کرد و لبخند واقعی ای روی صورتش شکل گرفت، این بچه واقعا پسر خودش بود؟
~ عاا..دوستِ آپایی؟
- جانم؟
صورتش رو به مینجون نزدیک کرد و در فاصله کمی لب زد: جونم وروجک؟
مینجون خجالت زده صورتش رو بین دست هاش پنهان کرد و با صدای خفه ای گفت: اینطوری زشته کههه..
جونگ کوک تکخندی زد و گفت: چی زشته جوجه؟
~ اینطور که..بغل..آخه..فقط..
سوران با صدای گرفته ای شکننده ی مکالمه شیرینی که با پسرش داشت شد و گفت: تقریبا با هیچ مرد غریبه ای جز تهیونگ و جین ارتباط نداشته...بهتر نیست اگه میخوای پیشش باشی خودتم اینجا بمو...
لبخند از رو لب های جونگ کوک محو شد و چهره ی بی حسش رو به زن داد: توقع داری اینجا بمونم..؟
پوزخندی زد و ادامه داد: مثل اینکه متوجه قضیه نشدی..اومدم پسرم رو با خودم ببرم، کجای این موضوع برات غیر قابل فهمه...و اوه، جایی بمونم که شاهد عشق بازی های تو و تهیونگ بوده؟ اوه ته متشکرم، ترجیح میدم این لطف رو به خودم و پسرم بکنم تا از این فضای سمی فاصله بگیریم!
و بدون اینکه توجهی به چهره ی بهت زده ی زن کنه قدمی به سمت در خروجی برداشت و حین خروج آخرین کلماتش رو بازگو کرد.
- راستی..بهتره هرچه سریعتر یه وکیل درست حسابی برای شوهرت جور کنی خانم کیم، من با بهترین تیم اومدم و دوست ندارم ناعادلانه بازی کنم!















It's my babyHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin