Part 30

560 70 65
                                    


عمارت کیم، ساعت ۶:۲۰ عصر:

پسر لب هاش رو به آرومی روی هم فشرد و نگاه غمگینش رو توی آسمون گرفته چرخوند، چقدر امروز وایب بدی میداد. انگار آسمون میخواست بغضش رو بشکنه و تا ساعات طولانی ای بباره ولی انقدر سنگین بود که توان شکستن نداشت.
فشار دست هاش رو روی دسته ی ویلچر بیشتر کرد و با فشردن دکمه کوچیکی که اون گوشه کنار ها بود اون صندلی برقی رو به سمت چپ متمایل کرد تا دید بهتری به ابر های تیره داشته باشه.
لبخند غمگینی به حال خودش زد و به گذشته فکر کرد، گذشته ای که صبر جلیل میخواست باز کردنش مثل زخم کهنه ای بود که جرات سر زدن بهش نداشت چون هرلحظه امکان داشت باز هم مثل اون اوایل شروع به خون ریزی کنه.
دلش برای روز های خوش گذشته تنگ شده بود، برای جین و تهیونگ و رابطه ی دوست داشتنی شون...برای یونگی....برای جونگ کوک..و اون لبخند های قشنگش، واقعا اون مقصر مرگ امگای توت فرنگی بود؟ فکر کردن به چهره ی پسر فقط باعث میشد بیشتر خودخوری کنه و باز هم قطرات اشک راه خودشون رو توی صورتش پیدا کنند.
کاش ۵ سال پیش به جای جونگ کوک اون میمرد، اونطور همه راحت تر بودن حداقل مینجون ۵ ساله حالا پدر داشت..
چقدر چهره ی کوچولوش شبیه پسر امگا بود، همون چشم ها...تهیونگ چطور دووم می آورد و زندگی می کرد با درد نبود امگاش اونم وقتی یکی کپی خودش هرروز کنارش نفس می کشید؟
ذهنش سمت تهیونگ کشیده شد چقدر افتاده شده بود..۵ سال پیش با وجود همه اون قضایا هنوزم نشاطش رو داشت ولی دیشب؟ حتی مرده متحرک هم نمیتونست حالات مرد رو توصیف کنه، تو این مدت چند بار شکسته بود که به این حال و روز افتاده بود؟؟
قطره اشکی از گوشه چشم های عسلیش پایین افتاد و بغض تو گلوش بیشتر بهش فشار آورد...کاش میتونست بمیره برای درد تو سینه آلفا..
• چرا تنها نشستی؟
با شنیدن صدای تسا به سرعت اشک هاش رو پاک کرد و بدون اینکه به خودش زحمت باز کردن لب هاش رو بده دوباره به آسمون زل زد و این بار متوجه قطرات بارون که به شیشه پنجره میخوردن شد، پس آسمون تصمیم گرفته بود به چشم هاش اجازه بارش بده..؟
زن با دیدن بی توجهی مرد لبخند کمرنگی زد و با گرفتن دسته های پشتی ویلچر به سمت ست مبل طوسی رنگ گوشه سالن رفت، ویلچر رو جایی نزدیک مبل تک نفره نگه داشت و خودش هم روی مبل جا گرفت. با چشم های خسته اش چهره ی مرد بتا رو از نظر گذروند و بعد از کمی مکث با صدای نرمی شروع به حرف زدن کرد.
• حالت چطوره...جیمین شی؟
مرد تکخندی زد و چشم های خون افتاده اش رو به چهره ی زن داد، لب هاش خشک شده اش رو سطحی خیس کرد و گفت: چطور به نظر میرسم؟
تسا به مبل تکیه داد و دست هاش رو توی سینه اش جمع کرد.
• نمیدونم..؟ بنظر میرسه مثل بقیه مون فقط داری نفس میکشی...
جیمین سرش رو تکون آرومی داد و گفت: هومم..با این تفاوت که من همون نفس رو هم نمیکشم. با هر دم سینم تیر میکشه تسا میفهمی؟
زن با غم به معنای تایید پلکی زد و گفت: اره میفهمم...خیلی خوب میفهمم. بنظرت چیشد که به اینجا رسیدیم؟
بتا چشم های رو به آسمون بارونی داد و با صدای گرفته ای گفت: باید بپرسی چی شد که نرسیدیم...
به زن آلفا نگاه کرد و ادامه داد: قرار نبود نرسیم..حداقل کاش تهش...
• بنظرت این تهشه؟
جیمین بدون هیچ حرفی فقط نگاه کرد و تو دلش باز هم اون سوال تکرار کرد، آیا واقعا این تهش بود؟
تسا کمی اون ور تر لبخند غمگینی زد و بی توجه به چشم های گرم شده اش گفت: راستش...دلم برای ته ته کوچولم تنگ شده.....شاید اگه جونگ کوک بود...
سرش رو به دو طرف تکون داد و حرفش رو خورد، مرد پرسید: بود؟
زن آلفا آب دهنش رو به زحمت قورت داد و با صدای پایینی لب زد: با برادرم بی رحم بودیم جیمین...اون تنها جنگید و ما فقط....
بغض نذاشت ادامه بده و بتا در مقابل به جای اون اشک ریخت، اون ها چیزی فراتر از بی رحم بودن..چطور دلشون اومد؟
و این سوالی بود که هیچ کدوم شون هیچ جوابی براش نداشتن و فکر کردن بهش فقط باعث غم بیشتر میشد.
تسا بینیش رو کمی بالا کشید و با صدای بی حسی افکار پسر رو متوقف کرد: هی..تقصیر خودشم بود. من قصد ندارم غصه اونو بخورم! خودم اندازه کافی زخم باز دارم که.....
چشم هاش به دختر بچه ای که از پشت دیوار نگاهش میکرد افتاد و باعث به وجود اومدن لبخند کمرنگی رو لب های بی رنگش شد، با دست بهش اشاره کرد تا نزدیک تر بیاد و با نزدیک تر شدن دختر و پیچیدن بوی یاس توی فضا نگاه مرد بتا هم به اون سمت کشیده شد. دختری که بی شباهت به بچگی های تسا نبود با دامن چین دار و صورتی رنگش و موهای فندقی ای که بالای سرش جمع کرده بود به سمت اونها اومد و کنار تسا ایستاد.
جیمین متعجب پلکی زد و نگاهش رو بین دختر بچه و تسا گردوند و سوالی زن رو صدا زد.
آلفا لبخند کمرنگی زد و دستش رو نوازش وار پشت دختر قرار داد و رو به جیمین گفت: هانی...دخترم.
مرد بتا لبخند نرمی به روی دختر بچه زد اما چشم هاش هنوز رگه هایی از تعجب رو داشت، تا جایی که یادش می اومد زن هیچوقت ازدواج نکرد و دوست پسری هم نداشت...
• هانی و برادرش دوقلوهای من...تنها اعضای خانوادم.
و با آخر جمله اش لبخند کم کم از روی صورتش رفت.
جیمین متعجب پرسید: چطور...؟ تو...
تسا پلک هاش رو روی هم قرار داد و چیزی نگفت و بتا فهمید که نباید چیز اضافه ای بپرسه پس رو به دختر بچه پرسید: شما خوبی خانم کوچولو؟
دختر با ناز پلکی زد و سرش رو به معنای تایید تکون داد، زن آلفا با صدای نرمی لب زد: هانی؟ ادب!
دختر بچه بی میل لبخندی زد و با صدای نازکی گفت: من خوبم جناب! شما خوب هستید؟
جیمین لبخندی بخاطر بامزه بودن بچه زد و گفت: شما رو که میبینم خیلی خوبم مادمازل!
هانی بخاطر اونطور خطاب قرار گرفتن لبخند رضایتمندی زد و بعد از چند ثانیه ی کوتاه رو به مادرش گفت: فقط اومدم بگم مثل اینکه مامان بزرگ باز هم قصد داره به دایی بگه بیاد اینجا...با مینجون!
بعد از اتمام حرفش تعظیم کوتاهی به مرد بتا کرد و با قدم هایی آهسته به سمت بیرون سالن پا تند کرد.
جیمین رفتن دختر رو با چشم هاش دنبال کرد و وقتی هیکل کوچیکش پشت دیوار محو شد رو به زن پرسید: الان...تهیونگ...
تسا ماساژ آرومی به رو طرف پیشونی چروکش داد و با عصبانیت گفت: همیشه همینه...اگه میخوای اینجا ساکن بشی دیگه عادت کن! مادر هر دفعه با کلی التماس آقا رو میکشونن اینجا...میزنیم به تیپ و تاپ هم تهیونگ عصبی میشه و میگه من دیگه نمیام اینجا و میره..ولی خب بازم برمیگرده، نمیتونه به مامان بگه نه. گرچه دعوای اخیر شون جدی تر بنظر می رسید.
= بخاطر من...
• نه..بخاطر تو نیست. همه چیز تقصیر کیم جونگمین بزرگه! پس خودت رو سرزنش نکن...
جیمین با عذاب وجدان لب هاش رو روی هم فشرد و زمزمه کرد: شاید نباید می اومدم اینجا..
در مقابل تسا چشم هاش رو چرخوند و گفت: مهم نیست..انقدر درد بی درمون داریم که حضور تو اینجا واقعا قرار نیست کسی رو اذیت کنه جیمین...حداقل اش اینکه خیالش راحته که پسر مثلا دوستش اینجاست! پیش خودش...
جیمین نگاهش رو بین اجزای صورت زن چرخوند و چیزی نگفت، چهره ی زن علاوه بر پخته شدن تغییرات زیادی کرده بود که اون شب توجهی بهش نکردن بود. شاید اون پوستش فقط کمی...ذبر تر از حالت عادی بنظر می رسید؟
نگاهش کمی طولانی شد و در نهایت باعث تکخند خسته تسا شد.
• عجیب بود که انقدر دیر به این موضوع اشاره کردی جیمین شی!
دستش رو روی پوست صورت کمی زبر شده اش کشید و با صدای گرفته و غمگینی گفت: راستش...خودمم نفهمیدم چیشد. قرار بود خودش رو بکشه ولی منم تو آتیشش سوختم....
انگار که تصاویر اون روز توی ذهنش جاری شده باشن لرزی کرد و دسته ی مبل رو زیر ناخن هاش فشرد، با چشم های اشکی به جیمین زل زد و ادامه داد: کی بعد از اعتراف به دوست داشتن کسی خودکشی میکنه جیمین..؟
مرد متعجب شد، تسا راجب کی حرف میزد؟

It's my babyTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang