ch1

326 43 7
                                    

پیتر پارکر باور کرده بود که نفرین شده.
این باوری بود که سالها باهاش زندگی کرده بود و الان باورش بی اساس شده بود...

حالا.... اون توی قبرستون کنار قبری که سه سال تمام رو به روش گریه میکرد ایستاده.

و جلوش...

***چهار سال قبل***

_اوه لعنتی اینم که کار نمیکنه.
پیتر جلوی دستگاه کارت خوان غر زد.

_پس بیا بری تو.... اگه دستگاهشون خرابه احتمالا خودشون یکم پول میدن.
ند گفت.

_یا بهمون میخندن که دنبال یه ای تی ام دیگه نگشتیم.
ام جی با یه لبخند رو به ند کرد.

_متاسفم جی ولی الان انقدر پول لازمم که نمیشه رفت سراغ یکی دیگه...من میرم تو.
و وارد بانک شد.

پشت سرش ند و ام جی راه افتادن.
شماره گرفتن و توی لابی منتظر موندن.

یکم با هم صحبت کردن که....

به طور ناگهان در بانک قفل شد و میله ها اومدن پایین.

همه نگران بلند شدن و هم همه راه افتاد.

که از بالای سالن یه مرد با نقاب و تفنگ اومد.
_همگی ساکت شید.
جوری غرید که تمام صدا ها قطع شدن.... هیچکس جرأت گفتن چیزی و یا جیغ زدن رو نداشت.
_اگه احمق نباشید فهمیدین که این یه دزدی بانکه...پس همتون خفه خون بگیرید و بشینید روی زمین و دستتون و بزارید پشت گردنتون.

مردم تو اجرا حرفش تردید کردن ولی.... در های داخلی بانک باز شدن و چند نفر دیگه هم با تفنگ اومدن تو....

با دیدن افراد دیگه همه دستور رو اجرا کردن.

مرد از همون بالا ادامه داد.
_ما قصد صدمه زدن به کسی رو نداریم و میخوایم مهربونانه بانک و بزنیم و بریم ولی اگه کسی بخواد قهرمان بازی کنه یا هر کوفت دیگه ای که ما خوشمون نیاد، اونوقت ماجرا فرق میکنه.

_شنیدین چی گفت؟
یه خانم اون پایین بلند داد زد.

و همه آروم بله گفتن.

dear mistakeWhere stories live. Discover now