ch3

289 43 6
                                    

باکی اومد تو... بازوی یه پسر حدودا هفده ساله رو گرفته بود دستش رو از پشت بسته بود و پرتش کرد جلوی تونی.
_میخواست قهرمان بازی درآره.

تونی یه نگاه بهش انداخت و.... یه پسر توینک وحشت زده که به خودش میلرزید...
_اوه آره؟

_مال این حرفا نیست ولی... به حسابش برس... من میرم بقیه رو جمع کنم.
رفت و تونی رو با پیتر تو اتاق تنها گذاشت.

تونی به پسر وحشت زده نزدیک شد.
پسر با نزدیک شدن تونی چشماش رو محکم بست...تونی میتونست حرکت قفسه سینش از نفس نفس های تند رو ببینه.
و پوزخندی زد.

_خب پس فکر کردی میتونی حریف اونها بشی و در بری؟ یا مثلا پلیس و خبر کنی؟ هوم؟

_ن...نه.
جواب پسر انقدر آروم بود که تونی میتونست بگه نشنیده.

_اوه که اینطور؟ ..پس چی شده بود؟ ها؟
تونی جلوش زانو زد.
_میخوام بشنوم بچه.

_او..اون به....ب سینه....دوس...سستم دست....زد.
سرش پایین بود و بدون نگاه کردن به تونی میگفت...انگار میترسید تونی بخوردش.

بامزه بود.
تونی لیسی به دور لبش زد.
_اگه اشتباه نکنم منظورت از دوستت همون دختره مو فرفریه؟ تا جایی که یادمه اون اصلا سینه نداشت.
تو لحنش کمی تحقیر بود.
_واقعا نمیشه اون و یه دخت حساب کرد.

_درموردش درست....
پسر به تونی نگاه کرد و یکم صداش بلند بود که...

حرفش با یه سیلی محکم قطع شد.
انقدر محکم بود که پسر رو پرت کرد روی زمین.
_لازمه ادب و یادت بدم؟

پسر چند تا نق تیکه تیکه رو فقط به داخل کشید تا به حالت عادی برگرده.

تونی دستش رو توی موهای پسر کرد.
موهاش نرم بودن.

dear mistakeOpowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz