ch 39

137 13 3
                                    

یک هفته مثل برق گذشت....
زود و آروم...پیتر و تونی روی کامل هم رو دیدن...شکستگی های عمیقشون رو نشون دادن و اون نقاب مهربونی که همیشه رو صورتشون بود رو پایین کشیدن.

جزیره خالی شده بود و فقط پیتر و تونی مونده بودن.

و بازم هم رو دوست داشتن....اینبار گفتنش خیلی سخت بود.

پیتر کرم ضدآفتابشو زد و رفت تو ساحل.
متوجه شد که عاشق صدای دریاست.
رفت روی صندلی لم داد و از صدای امواج لذت برد تا اینکه صدای هلیکوپتر شنید.

این عجیب بود به گفته تونی این منطقه جایی نیست که همینطوری کسی بیا و بره و این یعنی....

_تونییییی....
پیت بلند داد زد و رفت سمت تونی.

_چی شد.....لعنت به همشون.

تونی رفت تو کلبه.
و افتاد به جون یه صندق گوشه اتاق.

_چیکار میکنی؟
پیتر سرش داد زد.

_کاری که از اول برنامشو داشتم....تو برو تو ساحل تا من بیام.

_تجربه میگه به نقشه های تو اعتماد نکنم.

_مجبوری.
از تو صندق یه تفنگ درآورد و سمت پیتر گرفت.

_ت...تونی....

_خفه شو و برو بیرون.

پیتر با لرز به حرف تونی گوش داد.

توی ساحل بون....
هلیکوپتر ها پایین اومده بودن و میشد دید که دو تا تیر انداز تونی رو هدف گرفتن اما چون تفنگ سمت پیتر بود شلیک نمیکردن.

_پیتر یه سوال ازت میپرسم و بدون این تبصره ای فقط میگی آره یا نه.

پیتر سر تکون داد.

_اگه من بمیرم و چند سال دیگه به زندگی برگردم منتظرم میمونی؟

_این مسخ.......

_جوابمو بده.
تونی داد زد.

_میمونم.
پیتر هم داد زد.

_چرا؟

_چون عاشقتم.

dear mistakeWhere stories live. Discover now