بازنویسی ch35

34 4 0
                                    


یک هفته.
یک هفته کامل شده بود که هیچکس از پیتر خبری نداشت.

امروز استارک اومده بود و داشت بازجویی میشد.
همونطور که گفته بود رفته بود ایتالیا پیش دوستاش.
و از لیست مظنون ها خط خورد.

حال تونی مثل می داغون بود.
وقتی هم رو دیدن جز دلداری هم کاری نتونستش بکنن.

_من من واقعا متاسفم که نمیمونم شاید بهتره بیخیال....

_نه تونی....
می با چهره رنگ پریدش جلو تونی رو گرفت.
_کاری از تو برنمیاد....به کارات برس وقتی پیتر و پیدا کنیم بهت نیاز داریم.
اون زن واقعا قوی بود.

تونی سرش و تکون داد.
_هر کمکی نساز داشتی منو خبر کن بی تعارف.

زن قبول کرد.
کار دیگه ای نمیتونست بکنه.

اون سال ها بود ایمانش رو یه خدا از دست داده بود ولی میخواست بره کلیسا و التماس کنه تا پسرش برگرده خونه.

***

می.
تمام فکر و ذکر پیتر اوایل کی بود ولی الان واقعا نمیتونه به چیزی جز اون پلاستیک کوفتی که تونی تو باسنش فرو کرده بود فکر کنه.
اون یه ویبراتور بود که تو این دو روزی که تونی رفته بود همش داخل پست بو و بدتر هم بود که توی اون کلبه پر از دوربین مداربسته بود.

یه صدا هر از گاهی از سقف دستوراتی که تونی دورادور میداد رو به پیتر میرسوند و اگه پیتر انجا نمیداد از طرف اون قلاده لعنتی بهش شک وارد میشد.

این که کی اجازه داره اون ویبراتور و دربیاره و کی برش گردونه کی غذا بخوره کی کجا بره و خیلی چیزای دیگه.

تنها کسی که تو این مدت بهش سر زده بود یه زن مو قرمز به اسم ناتاشا بود.
اون زن و از بانک یادشه.
اون زن فقط وقتی اومد که پیتر حمله عصبی داشت و تنها بود.
فرایدی او نرو خبر کرده بود تا کمک کنه.

و بعد دیگه ندیدش.

پیتر روی زمین اتاق نشیمن همونطور که تونی دستور داده بود روی چهار دست و پاش بود.
نمیدونست چقدر اونجا بوده ولی بدنش داشت سر میشد.

که صدای در اومد.
تونی بود.
_سلام ارباب.
پیتر مطیعانه گفت.
تا الان فهمیده بود جز این کاری از دستش بر نمیاد.

_خب مثل اینکه تولم تو این مدت درست رفتار کرده بد حیف که این آخری با دردسرت خرابش کردی.
مرد وقتی داشت کت و کراواتش و درمیاورد میگفت.

این جمله زنگ بدی تو گوش پیتر زد.
میدونست قراره یه بلای بدتر سرش بیاد.
این مرد واقعا از عذاب دادنش داره لذت مسیبره.

_ولی از شانس خوبت امروز خوشحالم....اون ابله ها دیگه به من مظنون نیستن.

و با این جمله بازم از همون ذره امید پیتر کم شد.

_پس فعلا با خیال راحت با هم وقت میگذرونیم.
مرد توی آینه دیواری یه نگاه به خودش انداخت و موهاش و دست کشید.
_فرایدی غذا آمادست؟

_بله قربان لازانیا توی فر هستش.
صدای رباتی جواب داد.

_آفرین دختر خوب توله رو مجبور کردی غذا درست کنه.
طوری گفت که نه انگار خودش این دستور و داده.
_هی هرزه میز و بچین.

مرد رفت طبقه بالا.
پیتر از جاش بلند شد....با همون شرایط ناخوش آیند برای اون مرد میز غذا چیند.
میزی که خودش سهمی ازش نداشت.

با حسرت به لازانیا نگاه کرد.
یاد غذایی که می با عشق براش درست کرد و یه تیکه بزرگ تو بشقابش گذاشت.
به خودش لعنت فرستاد که اون بشقاب و کامل نخورد.

چند دقیقه بعد تونی با لباسای راحت پایین اومد.
شاد و شنگول سر میز نشست.
رو به پیتر کرد.
_چرا همونطوری وایسادی؟ کارت و شروع کن پسر.

پیتر بدون جواب دادن رفت زیر میز.
کار همیشه بود پیتر وقتی تونی غذا میخورد برای تونی کوک وارم میکرد (cokc warm گرم نگهداشتن آالت زمانی که طرف فقط آلت شخص رو تو دهنش نگه میداره)
وگرنه تمام روز گرته میموند....پیتر بعد دو روز تسلیم شد.
هرچند غذایی هم که بهش میداد یه ته مونده غذای سرد بود.

پیتر از خودش متنفر بود.

dear mistakeDonde viven las historias. Descúbrelo ahora