ch12

156 13 1
                                    

Ch 12

دو ماه از اون ماجرا گذشته بود....
می بیشتر به پیتر میرسید و هیچ روزی رو بدون مطمئن شدن از حالش نمیگذروند.
با اینکه میدونست هیچ چیز خوب نیست ولی سعی میکرد به خاطر پسرش خوب جلوه بده.

هرچند وضع پیتر اصلا خوب نبود.
دیگه با هیچکس رفت و آمد نمیکرد.... ماه پیش دبیرستانش تموم شد و از اون به بعد دیگه از خونه بیرون نرفت.

حتی به دانشگاه هم فکر نمیکرد...
هر وقت بیرون رو میدید یاد اون روز نحسی می افتاد که بهش تجاوز شد.
هر چیزی که به اون روز کوچیک ترین ربطی داشتن برای اون مثل یه کابوس شده بود...
تمام روانکاو هایی که پیششون رفته بود هم شکست خوردن...شایدم پیتر میخواست شکست بخون تا دیگه نره پیششون.
یه جورایی....میخواست هرچه زودتر زندگی تموم بشه.

و می شدیدا نگران بود... شاید پیتر به زبون نمیگفت ولی می میدید.
و همین از درون داغونش میکرد....که پسر عزیزش درد میکشه و اون کاری از دستش برنمیاد.

_می؟

می سرش رو از روی میز کارمندا بالا آورد.
اون توی اتاق استراحت بود.
_اوه سلام هپی کمکی از دستم برمیاد؟
سعی کرد لبخند بزنه...اما معلوم بود.

هپی رفت و کنار می نشست.
_من کمکی لازم ندارم ولی... تو به یدونه جدیش داری.

_اوه نه هپی...ممنونم ولی من خوبم.
می هنوزم تظاهر میکرد که چیزی نیست.

و نگاه پوکر هپی میگفت که باور نکرده.
_پیتر چی؟ اونم نیاز نداره؟

می ساکت شد....این و نمیشد انکار کرد...ناخود آگاه از چهره متظاهرش خارج شد و صورتش رو روی دستاش انداخت.
_نمیدونم.
با صدای شکسته گفت.

هپی مرد دلداری دادن نبود...تقریبا تو تمام مدتی که به این بیمارستان اومده بود حتی با کسی گرمم نگرفته بود.
ولی اون لحظه شروع کرد به نوازش کردن می.
_متاسفم می....میدونم چقدر اوضاع بدی داری.

با شنیدن این حرف می از کوره در رفت.
_اوه واقعا؟ میشه بپرسم چند بار این حالت رو تجربه کردی؟
متلک انداخت.

چهره هپی مثل همیشه بود.
_قبلا که راننده آقای استارک بودم کلی آدم مثل تو دیدم...اونها معمولا با راننده ها درد و دل میکرد و...
شونه بالا انداخت.
_یه چیزایی از اون موقع دستگیرم شد.

می سر تا پای هپی رو نگاه کرد.
_آقای استارک؟

هپی سر تکون داد.
_یه روانکاو به نام توی منهتنه، کارش رو دست نداشت... قبلا براش کار میکردم تا اینکه یهو هوس کرد بره ایتالیا پیش دوستای قدیمیش....
نفس عمیقی کشید.

یه لحظه می امیدوار شده بود ولی اگه ایتالیاست پس هیچی....

_هر چند برگشته اینجا....منم میخوام دوباره برای اون کار کنم...هم حقوقش بیشتره هم کارش کمتر.

_چرا اینها رو به من میگی؟
چهره می میگفت که میدونه حرف هپی ادامه داره.

هپی یکم تو جاش جا به جا شد.
_من بهش درمورد پیتر گفتم....

_و...؟

_مایله که بهش کمک کنه.

می پوف کرد.
_هپی اگه اون مرد واقعا انقدر به نامه و تو منهتنه من از پس هزینه هاش بر نمیام و...

هپی حرف می رو قطع کرد.
_پولی نمیگیره.

می نو جاش خشکش زد...یکم سکوت کرد و ادامه داد.
_میدونی این عادی نیست.

هپی شر تکون داد.
_اگه نمیشناختمش میگفتم یه جای کارش میلنگه ولی...اون مرد خوبیه...
یه کارت از توی جیبش درآورد و به می داد.
_شکاره منه...اگه خواستی ببینیش بهم زنگ بزن.
بلند شد و از اتاق رفت.

dear mistakeDonde viven las historias. Descúbrelo ahora