ch17

137 15 1
                                    

می درحال ظرف شستن داشت سوت میزد....
این کار رو مدت ها بود که نکرده بود ولی....امروز وقتی پیتر و دید نمیتونست جلوی شادیش رو بگیره.

صبح وقت وارد اتاق شد دید پیتر روی زمین نشسته و جلوش پر از سی دی های مختلف فیلمه.
توی اون سه روز گذشته پیتر چندان فرقی نکرده بود ولی.... می میتونست ببینه که میخواد پیش استارک بره....ولی علاوه بر اون میترسه از اینکه بره.

اما برای اون همون یه ذره امید هم غنیمت بود.
به استارک پیام داده بود که فردا دوباره میرن پیشش.
و قرار شد هپی صبح فردا بره دنبالشون.

میز رو چیند و یکم تزیینش کرد.
_پیتر.
بلند گفت.

پیتر اومد.
بدون اینکه چیزی بگه پشت میز نشست.

می با لبخند بزرگی یه تیکه عظیم از لازانیا رو براش گذاشت تو بشقاب.

_می من....

_مهم نیست پیتر...هر چقدرشو میخوای بخور.
لبخند بزرگ از روی صورتش نمیرفت.

و اون به پیتر حس خوبی داد.... پس سعی کرد تا جایی که میتونه بخوره.
هر چند یکم جا برای فردا نگه داشت... یه حسی بهش گفت استارک دوباره کلی غذا سفارش میده.

***

بعد شام پیتر یکم تو ظرف شستن کمک کرد و رفت تو اتاقش.

روی تخت دراز کشید و چشماش رو بست.....زیرچشمی به گوشیش که روی میز بود نگاه کرد.
مدت زیادی گذشته و هنوز نرفته بود سراغش...یه جورایی میترسید.

آخرین باری که سراغ گوشیش رفت چیزای وحشتناکی دید.... اینکه توی اینترنت خبر تجاوز بهش پخش شده بود کلی آدم زنده صداش کرده بودن.... یا اینکه تو گروهای مدرسه همه تحقیرش میکردن یا میگفتن شاید خودشم جزوشون بوده....

اونها برای پیتر زیادی بود، تنها دل خوشیش این بو که دبیرستانش تموم شده و دیگه به اون جهنم نمیره.....

تنها دلتنگیش ند و ام جی بودن اما....
حتی اونها رم نمیتونست ببینه، نمیتونست باهاشون چشم تو چشم بشه، درسته اونها دوستش بودن و همیشه هواش رو داشتن ولی.....

اونها یادآور اون روز نحس بودن.
آرزو میکرد میتونست زمان رو برگردونه به عقب و هرگز پاش رو توی اون بانک نزاره.

توی افکارش قرق بود که صدای تلفن اومد.... کلی زنگ خورد ولی می جواب نمیداد، تا اینکه تلفن قطع شد.
دوباره تلفن زنگ زد....و باز تموم شد، چند بار این اتفاق افتاد که پیتر به اتاق حال رفت.
چرا می جواب نمیداد؟ چقدر کار شخص مهم بود که مدام زنگ میزد.

وقتی رفت تو اتاق حال یه نامه از می روی اپن دید که نوشته بود.
(یه خرید اورژانسی پیش اومد.    زود برمیگردم)

دوباره تلفن زنگ زد و اینبار پیت آب گلوش رو قورت داد و تلفن رو برداشت.
تن و بدنش میلرزید....آخرین باری که تلفنی رو جواب داد یه خبرنگار عوض بود که میخواست از جزئیات اون روز خبردار بشه.

از ترسش نتونست جوابی بده و نفسش رو بیرون داد که...
_منزل پارکر؟
صدای استارک بود.

پیتر با خیال راحت نفس دیگه ای بیرون داد و...

_اوه پیتر خودتی؟ این نفس توعه.

_ها؟
پیتر تعجب کرد...چطور یه نفر با یه بار ملاقات نفس یکی دیگه رو حفظ میکنه؟

خنده نرمی کرد.
_من مرد باهوشیم پارکر....شاید یکم پیر شده باشم ولی هنوز تا آلزایمر گرفتنم مونده.

پیتر ناخود آگاه لبخند زد.
_س...سلام آقای استارک.
خیلی آروم زمزمه کرد....نمیتونست مکالمه رو ادامه بده، و به لطف استارک نیازی هم نبود.

_خب میخواستم بابت فردا یه سوال بپرسم..... شیرینی ترجیح میدی یا غدا ایتالیایی؟

پیتر یکم تردید کرد....لبش رو گاز گرفت و فکر کرد.
_هر چی باشه خوبه.
آروم ترین حالت ممکن گفت.

هومی کرد و ادامه داد.
_پس هر دو رو سفارش میدم....اینبار خونم دکور شدست پذیرایی هم داریم.

_مم....نونم....

_میبنمت بچه...مراقب خودت باش.
و تلفن رو قطع کرد.

وقتی تلفن رو گذاشت می رو دم در دید که با یه لبخند ملیح ایستاده.
_استارک بود؟

پیتر سرش رو تکون داد.

لبخند می بزرگتر شد.
_برو بخواب فردا باید زود بیدار شی.

پیتر لبخند آرومی زد و به جر می گوش داد...اما اینبار روی تخت تو فکر درد و رنجی که داشت نبود.

dear mistakeWhere stories live. Discover now