ch 24

124 11 0
                                    

Ch24

پیتر تو خواب خرگوشی به سر میبرد....میتونست با اطمینان بگه اون بهترین خوابی بود که تو عمرش عمرش دیده بوده.

خواب دید که تو یه باغ مهمونی بود، پدر و مادرش با عمو بن و می داشتن شامپاین باز میکردن و جشن میگرفتن.... همه لباسای شیکی پوشیده بودن.

پیتر به خودش نگاه کرد و خودش با دست کت و شلوار سفید پوشیده وایساده بود.
تا اینکه استارک صداش میکنه....مثل همیشه جذاب بود...دست پیتر رو میگیره و میرن پیش بقیه خانواده.

وقتی بهشون میرسه از خواب بیدار شد.
از چشماش اشک میومد..... پتوش رو محکم چسبید و یکم دیگه گریه کرد.

***

الزاما دیدن خواب خوب به معنی داشتن خواب خوب نیست.
پیتر شکل زامبیا سر میز نشسته بود.

می یکم نگران به پیتر نگاه کرد....اما نمیخواست معذبش بکنه.
_امممم پیتر....
یکم فکر کرد.
_دیروز بیرون رفتن چطور بود؟ نه اینکه مهم باشه فقط،....
معلومه که برای می مهمه اما میخواد ساده جلوش بده.

پیتر لبخند نرمی زد.
_رفتم به دلمر.

_اوه خوبه....
میشد ذوق رو تو چهره نسبتا ساده می دید.

_تونی هم اونجا بود.

می هنگ کرد.
و پیتر ادامه داد.
_قبلا درمورد دلمر بهش گفته بودم و.... میخواست اونجا باشه، اتفاقی هم رو دیدیم، یه جورایی منو از دست یه خانوم نه چندان مودب نجات داد.

چهره می بین نگرانی و راحتی بود.
_خوشحالم.

_چون تونی اونجا بود؟

می یکم مکس کرد.
_از اینکه بهت خوش گذشت.

پیتر تایید کرد.
_برای آخر هفته...برنامه چیه؟ چطور پیش میریم؟

می غذاش رو قورت داد.
_قرار نیست بهت بگم....یکم سوپرایز بشی بد نیست.
و چشمکی بهش زد.

پیتر چشمش رو چرخوند.

وقتی صبحونه تموم شد پیتر ظرفا رو جمع کرد.
یکم فکرش مشغول بود....

_اوه راستی پیتر....
یه کاغذ روی میز گذاشت.
_استارک بهم گفت شمارشو بهت بدم، هر وقت خواستی میتونی باهاش حرف بزنی.

پیتر تو پنهان کردن لبخند بزرگش شکست خورد.
_عالیه.

می لبخند کجی زد.
_خداحافظ.

***

می سر راه به دلمر سر زد.
میخواست یه مکالمه درمورد پیتر باهاش داشته باشه.

_خانم پارکر.
مرد با دیدن می به استقبالش رفت.

می لبخند زنان جواب داد.
_سلام دلمر.... ببخشید که مزاحم شدم.

_مزاحم؟ شما پارکر ها هیچوقت مزاحم نیستید.... چیزی میخوای؟

می لبش رو گاز گرفت.
_میخوام...درمورد پیتر باهات حرف بزنم.

_اوه البته بیا بشین.
و رفتن پشت یکی از میز ها نشستن.

_خب چی میخوای بدونی؟

می نفسی کشید.
_همه چیز...هر چی که درموردش فکر میکنی.

دلم یکم صبر کرد و هوم کرد.
_راستشو بخوای از چیزی که فکر میکردم خیلی بهتر بود، یکم ترسو شده ولی....
شونش و بالا انداخت.
_انگار داره مثل قبلا میشه.

می سرشو تکون داد.

_فقط یه سوال می....اون مردی که همراهش بود....

_استارک؟

_فکر کنم اسمش همینه.... ریش و موی مشکی داره.

_خودشه..... مشاور پیتره....تقریبا.

دلم با تردید گفت.
_اوه واقعا؟ فکر کردم دوست پسرشه.
و خندید.
_شرمنده می ولی میدونی پیتر چطور نگاهش میکنه؟

می جوابی نداد.
قبلا متوجه شده بود ولی ندیدش گرفت.... اون دیده بود که پیتر به تونی علاقه مند شده اما.... انگار حتی خودشم این رو نفهمیده بود.
_در این مورد نمیدونن چی بگم.

دلمر صبورانه به می نگاه کرد انگار فهمید می به چی فکر کرده...و با لحن پدرانه ای ادامه داد.
_فکر کنم تا وقتی پیتر خوشحال باشه و صدمه ای نبینه همه چیز اوکی باشه.

می سر تکون داد.
_اونها تمام چیزی ان که میخوام.

dear mistakeWhere stories live. Discover now