ch 22

123 14 1
                                    

پیتر نمیتونست چهره استارک وقتی تونی صداش کرد رو فراموش کنه.
اون مرد داشت خودش رو نگه میداشت تا یه لبخند بزرگ نزنه، اون یه جورایی......کیوت بود.

پیتر بی هوا لبخند زد و لپاش گل افتاد، چطور میتونست خوشحال نباشه وقتی امروز اندازه یه سال حس خوشبختی کرده بود.

برنامه داشت بره پیش ند و ام جی..... قرار شد آخر هفته می بهشون بگه بیان و چیزی هم از برنامه نگه.... محض احتیاط استارک هم میاد.

پیتر تو افکارش غرق شده بود که می در اتاقش رو باز کرد.

_هی پست میشه بیام تو؟

_البته.
به حالت نشسته در اومد.

تو دست می یه دفتر نسبتا کوچیک بود.
جلو اومد و کنار پیتر نشست.

_می؟

می یکم تردید کرد.
_پیتر میدونم گفتی نمیخوای به دانشگاه و کلا هیچ چیز فکر کنی اما....
دفتر رو گذاشت بین خودش و پیتر.
_فکر کنم الان بتونی دوباره راجبش فکر کنی.

اون کتاب راهنمای دانشگاه های نیویورک بود.
چهره پیتر گرفته شد.

_ا..البته مجبورت نمیکنم....هر جوابی بدی قبول میکنم فقط...
نفسی تازه کرد و ادامه داد.
_حس کردم شاید نظرت برگشته باشه.

پیتر با گوشه لباسش کمی بازی کرد.... نمیتونست جواب قطعی بده.
_درموردش....دوباره فکر میکنم.
به می نگاه نکرد....حس کرد داره دروغ میگه و دروغ گفتن تو چشمای می عذاب آور بود.

می لبخند نرمی زد و سرش و تکون داد.
_ممنونم.
بلند شد و رفت.

و موند پیتر و دفترچه.

***

دم....باز دم....دم بازدم....
پیتر چند بار نفس عمیقی کشید و دوباره به در رو به روش نگاه کرد.
میتونست نگاه می رو از پشت سرش حس کنه که داره سعی به تظاهر میکنه که انگار کتاب میخونه.
پیتر یرا اولین بار طی مدت ها میخواست خودش از خونه بیرون بره...

این تصمیم ناگهانی بود که شب قبل به سرش زده بود.
فقط یه خرید ساده بود اما..... این قرار نبود راحت باشه.
دستش رو روی دستگیره در گذاشت،چشماش رو بست....و رفت.

وقتی وارد شلوغی نیویورک شد یه لحظه حس کرد که از دروازه یه دنیای دیگه رد شده.....
تو این مدت چند بار برای رفتن پیش استارک بیرون رفت اما اون فرق میکرد.
اوموقع فقط سریع سوار ماشین میشد و میرفت اما حالا..... دوباره توی پیاده رو بین جمعیت محرک و....

_هی میخوای سر راه بمونی؟
یه مردی بهش متلک انداخت و پیتر سریع خودش رو کنار کشید.
مرد موقع رفتن بهش چشم غره رفت.

پیتر هم حرکت کرد سمت سوپرمارکت.
هنوزم باور نمیکرد دوباره داره تو خیابون قدم میزنه... یکم حس خوب داشت و یکمم حس ترس.

قدم میزد که به یه زنی برخورد کرد.
_هی مرتیکه چته؟

_ب...ببخشید....

مثل اینکه زن روز خوبی نداشته و شخصیت چندانی هم نداشت.
_ببخشید؟ از عمد خودتو زدی؟

پیتر به خودش لرزید....زن میخواست جنجال راه بندازه که....

_متاسفم خانم، این فقط یه اتفاق بود.
صدای استارک از پشت اومد.

وقتی پیتر برگشت...دید استارک با یه کت شلوار خیلی شیک و یه عینک آفتابی قهوه ای ایستاده.

_به تو ربطی نداره مرتی....
حرف زن با تونی قطع شد.

_اوه البته..... این موضوع که دارین این آقا رو اذیت میکنید به من کلی ربط داره این موضوع که خودتو شبیه دلقکا آرایش کردی و شخصیت یه خنده رو داری به من ربطی نداره...حالا اگر مشکلی ندارین ما میریم اگرم مشکلی دارید، مشکلتون و با خودتون حل کنید چون اون هم به من ربطی نداره.

زن تو جاش خشکش زده بود...استارک دست به کمر پیتر زد و کشیدش تا از اونجا برن.

dear mistakeWhere stories live. Discover now