ch 36

143 12 2
                                    

می جواب داد.
_الو تونی...

_می آخرین باری که با پیتر حرف زدم ساعت شیش و نیم عصر بود گفت خونه نده و....

_میدونم تونی مسئله...
نفس عمیقی کشید.
_چیز دیگه ای بود.
آروم و ناراحت گفت.

_می خودمو زود میرسونم قول میدم من کلی آشنا دارم که میتونن هر چه زودتر....

_ممنون تونی ولی فکر نکنم بتونی کمکی کنی.
صدای می نا امید بود و خسته.

_هپی رو میفرستم دنبالت...به نظر میاد باید استراحت کنی.

__ممنونم تونی.

***

تونی تلفن رو قطع کرد.
_این که تو این مدت نقش بازی کردنم چیزی نگفتی میزارم به حساب اینکه قبول کردی.
رو به پیتر کرد.

پیتر اون کنار با سر پایین و چهره مغموم نشسته بود
_نگران بود.

_مادرا همیشه نگران بچه هاشونن این کارشونه.
بلند شد و رفت کنار پیتر.
_بهتره بریم و به بقیه معرفیت کنم.

پیتر بلند شد...قبل بیرون رفتن.
_اگه نا امید بشم...

_منو همه دوستام و میفروشی.
تونی جمله پیتر و کامل کرد و تو چشماش زل زد.

نگاهش با همیشه فرق داشت این چهره تونی اونی بود ک پیتر هرگز ندیده بود.
و قرار بود بشناسه.

***

_بابت رفتار اولمون متاسفم میدونی فکر نمیکردم انقدر زود رو در رو بشیم.
کلینت از کنار گفت.

پیتر ب اش سر تکون داد...یه جورایی زبونش باز نمیشد.

از کنار باکی که تو بغل استیو نشسته بود و نات که کنار بروس بود بهش طوری نگاه میکردن که انگار دارن مثل یه کتاب میخوننش.

_خب حالا که همه از حضور پیتر خبر دارین میخوام بدونین این پسر این هفته مهمونمونه.....

_انقدر زود از پیشمون میری؟
ثور با صدای کلفتش پرسید.

لوکی از اول توجه خاصی بهشون نمیکرد اما به نظر میومد یکم نظرش جلب شده.
_چطور انقدر زود.

_چون پیت رسما دزدیده شده و اگه برنگرده لو میریم.
وقتی تونی حرفشو زد سکوت سنگینی فضا رو گرفت.
_بلند شو پیتر مطمئنم از سفر خسته شدی.
و دست پیتر و گرفت و برگشتن تو کلبه.

همه پشت سرشون به در بسته شده نگاه کردن.

_این ماجرا آخرش خوب نیست.
ثور گفت.

و همه سر تکون دادن جز ناتاشا.
اون بهتر از همه میدونست آخر این ماجرا چیه.

dear mistakeWhere stories live. Discover now