آرزوی جونگکوک برای دیدن تهیونگ درست یک ماه بعد توی شب تولدش براورده شد و تهیونگ تنهایی به خونشون اومد...
جونگکوک بعد از فوت کردن شمع تولدش و به اجبار خوردن چند قاشق سوپ جلبک که جدیدا بهش ویار داشت و بینهایت حالش و بهم میزد، همراه تهیونگ به اتاقش رفتن و همینکه درو بستن خودش و بغل تهیونگ انداخت و محکم بغلش کرد...
تهیونگ هم متقابلاً بدن امگا رو به خودش فشرد و روی موهاش رو بوسید..
تهیونگ فکراش رو کرده بود، با سورا بودن شاید باعث میشد خانوادش جایگاه اجتماعی و اقتصادی خیلی بالایی پیدا کنن و از اینی که هستن هم متمول تر و ثروتمند تر باشن اما تهیونگ نمیتونست برخلاف چیزی که دلش و آلفاش بهش حکم میکرد رفتار کنه..
اون با تموم وجودش امگای خرگوشی رو برای خودش میخواست و دوست داشت فقط بهم تعلق داشته باشن .. درست حدس میزنید آلفای جوان به همین زودی عاشق و شیفته ی امگای خرگوشی شده بود...
اول از همه چند تا بوسه ی طولانی روی لباش کاشت و از لمس اون دو تیکه پنبه ی نرم و لطیف غرق لذت شد و بعد قبل از هر حرفی فورا بعنوان کادوی تولد کوکی گردنبندی با طرح گرگ خانوادگیشون رو به گردن جونگکوک انداخت...
این گردنبند خیلی بیشتر از یه گردنبند ساده ارزش داشت، چون هر خانواده ای به ازای هر بچه ای که داشتن دو عدد از اون نشان رو میساختن و به اون بچه میدادن یکی برای خودش یکی هم برای جفتش و معمولا هر کسی که خیلی عاشق کسی میشد و میخواست با اون گرگ تشکیل خانواده بده نشان خانوادگیش رو بهش هدیه میداد..
خیلی از آلفاها تا روز عروسی این نشان رو به نامزدشون نمیدادن چون با دادن این نشان پیوند عاطفی خاصی بینشون ایجاد میشد و گرگشون اون گرگ گردنبند دار رو جفت خودش دونسته و قطع کردن اون ارتباط و پیوند معنوی بین دو گرگ کار خیلی سختی بود..
و حالا تهیونگ که از عشق خودش به جونگکوک مطمئن شده بود، نشانش رو گردن امگا انداخته بود تا بهش نشون بده چقدر رابطشون براشخاص و جدیه..
جونگکوک با این حرکت تهیونگ به گریه افتاد و با بغض گفت: آلفااا
گرگ تهیونگ از صدا زده شدنش هیجان زده شد و دوباره جونگکوک رو محکم بغل کرد اینبار دستاشو دور کمر امگا گذاشت و انقدر سفت بغلش کرد که جونگکوک رو به وحشت انداخت
جونگکوک: الفا .. آییی تهیونگ .. آی آی.. بسههه من حاملم نباید شکمم و فشار بدی
تهیونگ خشکش برد و عقب کشید با چشمای گشاد شده به امگاش خیره شد و گفت: چی؟ تو چیشدی؟
جونگکوک خرگوشی خندید و لپاش رنگ گرفت و اینبار به چشمای آلفاش نگاه کرد و گفت: من حاملم.. نمیذارن گوشی داشته باشم و شماره ی تو رو هم نداشتم اصلا نمیدونستم چجوری باید بهت خبر بدم پس فقط دعا میکردم دلت برام تنگ شه زودتر بیای اینجا
YOU ARE READING
Young Daddy!
Fanfiction(completed) Couple: TaeKook, YoonMin, NamJin, HoMing(ㅋㅋ) Genres: Omegavers, Romance, Mpreg, Smut, Angst, Comedy بخشی از فیک: هارین نق زد: خودت گفتی هر وقت فهمیدم جفت هاجون اوپا کیه بهت بگم! و کل سالن غرق سکوت شد.... یونگی با عصبانیت گفت: هارین بسه...