چوهیون لبی گزید و به مینسو کوچولوی یک سالش نگاه کرد و گفت: من فکر کنم حاملمهارین چشماش برقی زد و تِبااکی زمزمه کرد و فورا گوشیش و برداشت تا به مادرش زودتر از همه خبر بده
هاوون ذوق زده به سمت همسرش رفت و بغلش کرد: جدی میگی؟ چرا؟ از کجا مطمئنی؟
چوهیون: هنوز مطمئن نیستم نگرانم نتونستم بیبی چک رو امتحان کنم
هاوون گونش و بوسید: چرا نگرانی خوشگل من؟ این خبر فوق العاده ایه
چوهیون: ولی مینسو هنوز یه سالشه
هاوون: خب که چی؟
چوهیون: نمیدونم آمادگی نداشتم واسه این یکی
هایون مضطرب از گازها و دعوای چند دقیقه پیششون گفت: لعنتی باید زودترمیگفتی اذیتت نمیکردم
هاوون برای اذیت کردن خواهرش گفت: هی اگه تولم طوریش بشه بی اهمیت به اینکه خواهر دوقلومی میندازمت زندان
هایون با چشمای اشکی که حاصل نگرانیش برای برادرزاده ی جدیدش بود، گفت: نه چرا طوریش بشه مگه من چیکارش کردم.. هیونا بگو حال خودت و بچه خوبه
چوهیون آهی کشید: دراما بازیاتونو بذارید کنار اعصابتونو ندارما بعدشم گفتم مطمئن نیستم هنوز
هارین به طرف هیون رفت: اوپا الان امتحانش کن خب کاری نداره که
چوهیون سری تکون داد و به اتاق مشترکشون رفت و در و بست
اینطور نبود که از دوباره توله دار شدن بترسه فقط مطمئن نبود همزمان میتونه دوتا بچه رو با هم هندل کنه یا نه!
هایون: یا برو پیشش
هاوون در حالیکه مینسو رو توی آغوشی میذاشت، گفت: بدش میاد موقع جیش کردن ببینمش!
هایون: نگفتم برو تو دسشویی برو تو اتاق کنارش باش نمیبینی نگران و مضطربه خیر سرت آلفاشی بذار رایحت و بشنوه آروم شه
هاوون سر تکون داد و فورا مینسو رو به هارین سپرد و به اتاقشون رفت
.
.کنار همسرش نشست و بغل گرفتش و سرش و تو گردنش برد و عمیق نفس کشید
چوهیون لبخندی زد: اگه واقعا حامله باشم چی میشه؟
هاوون: هیچی من پرونده های کمتری و قبول میکنم تا پیشت باشم، از مامان باباهامون کمک میگیریم تا کمتر اذیت شی، تازه تموم انگورای دنیا رو هم برات میخرم البته اگه مثل وقتی مینسو رو حامله بودی دوباره دلت انگور بخواد
چوهیون با لبخند سری تکون داد و کامل تو بغل آلفاش رفت و زمزمه وار گفت: فکر کنم پفک جایگزین انگور شده
أنت تقرأ
Young Daddy!
أدب الهواة(completed) Couple: TaeKook, YoonMin, NamJin, HoMing(ㅋㅋ) Genres: Omegavers, Romance, Mpreg, Smut, Angst, Comedy بخشی از فیک: هارین نق زد: خودت گفتی هر وقت فهمیدم جفت هاجون اوپا کیه بهت بگم! و کل سالن غرق سکوت شد.... یونگی با عصبانیت گفت: هارین بسه...