part 31: کیم چوهیون

1.8K 285 195
                                    


جیمین وحشتزده خطاب به یونگی و هاجون گفت: شمام حسش میکنید یا من توهم زدم بوی رات میده؟

یونگی بی حرف از جاش بلند شد و به طرف هاوون رفت که دم در همونجوری با کفش نشسته و نفس نفس میزد، نزدیکتر که رفت متوجه شد تموم تن پسرش خیس از عرق شده و چشماش اشکیه..

با اخم گفت: چرا رفتی تو رات؟

جیمین یک مرتبه از شوک دراومد و لرزون و هول شده خودش و به پسرش رسوند، سیزده اصلا سن خوبی برای تو رات رفتن نبود خیلی زود بود خیلی زووووددد....

جیمین: یااا هاوونا تو چرا اینطوری شدی چرا انقدر زود رفتی تو رات؟

هاوون سر تبدارش و به سینه ی یونگی تکیه داد و همونجور که رایحه ی شدید و تلخش لحظه به لحظه بیشتر میشد، خودش هم بیجون تر میشد

یونگی: نترسونش جیمینا چیزیه که اتفاق افتاده

جیمین: ولی هاوون فقط سیزده سالشه!!

هاجون: مامان قضیه رو گنده نکن منم اولین راتم و تو چهارده سالگیم گذروندم

جیمین ترسیده سر هاوون و نوازش کرد و رو به هانی و هارین که بخاطر سر و صدای خانواده به پذیرایی اومده بودن و ترسیده شلوار هاجون و چسبیده بودن، نگاه کرد و گفت: هاجونا این دوتا رو ببر تو اتاقشون تا مریض نشدن

بعد به هاوون نگاه کرد و گفت: پاشو بریم تو اتاقت استراحت کن عزیزم

هاوون سرش و تکون داد و از درد زیاد ناله ای کرد

یونگی دیگه طاقت نیاورد و پسرش و بغل گرفت و خودش اون و به اتاقش برد و اجازه نداد حتی قدمی برداره

جیمین هم پشت سر اونا با کیسه ی آبگرم وارد اتاق شد و درحالیکه بالشت زیر سر هاوون و خوب میکرد و کیسه رو بهش میداد گفت: الان برات کاهنده میارم تا اذیت نشی ولی اگه دردت زیاد بود مسکن هم بهت میدم خوبه؟

هاوون سر تکون داد و جیمین روی موهاش و بوسید و بیرون رفت

یونگی کنارش روی تخت نشست و هاوون دست پدرش و گرفت و از درد زیاد دستش و فشرد و با صدای لرزون گفت: بابا

یونگی: جونم؟

هاوون: من یه روز اون کیم چوهیون لعنتیو میگام

یونگی متعجب گفت: چوهیون! چوهیونِ خودمون؟ چوهیونِ عمو نامی؟

هاوون که دردش بیشتر شده بود از درد به خودش پیچید و دادی کشید: اره اره اره خود لعنتیههه فاکیش که منو به این روز انداخته آیی

یونگی متعجب پرسید: یعنی چی اون تو رو به این روز انداخته.. داری میگی جفتته؟

هاوون چشماش درشت شد و لحظه ای درد و از یاد برد: نه بابا همچین چیزی و به زبون نیار معلومه که نه فقط اون احمق کسمغز امروز رفته بود تو هیت و اصلا حواسش به خودش نبود، سر کلاس نشسته بود و تقریبا تموم الفاهای کلاس و برد تو رات اخر سر هم معلممون متوجه شد و بیرون بردش

Young Daddy!Where stories live. Discover now