اون رایحه ی غریب آشنا مشام جونگکوک رو پر کرد و ناخوداگاه سرش به سمت مردی که وارد کلاس شده و بقیه ی والدین به احترامش از جا بلند شده بودن، چرخیدبعد از چیزی حدود شونزده سال حالا دوباره روبروی هم بودن، منتها پخته تر، شکسته تر و دردمندتر از قبل...
تهیونگ به محض دیدن جفتش لرز بدی به بدنش افتاد و رنگش پرید و جونگکوک بدون اینکه کنترل رایحش و داشته باشه خشکش زد
نگاه و رفتار اون دو نفر به حدی عجیب و توجه برانگیز بود که همه ی حضار متوجه شده و بهشون نگاه میکردن و راجبشون در لحظه شایعه های مختلف درمیاوردن...
جونگکوک توسط جیمین تکونی خورد و وقتی بخودش اومد، هول شده کلاس و ترک کرد
و تهیونگ بدنبال جفت فراریش به بیرون دویید
.
.کلافه از بوق خوردن های بی جواب دستاش و تو موهاش برد و اونهارو بهم ریخت، این سومین باری بود که تماسش بی جواب میموند
لعنتی به خودش و زندگیش فرستاد و با عصبانیت بیشتر گزینه ی تماس رو فشار داد
و بالاخره بعد از شش بار تماس ناموفق صدای همسر دوستداشتنیش توی گوشش پیچید
سوکجین عصبی فریاد کشید: وقتی دوبار زنگ زدی جواب ندادم یعنی علاقه ای به حرف زدن باهات ندارم انقدر سخته متوجهش بشی؟
برای ثانیه ای ساکت موند، دیگه حتی عصبانیت خودش رو یادش رفت پس اروم گفت: جونگکوک بهم خبر داد از هاوایی برگشتی
سوکجین: اره برگشتم ک چی؟
نامجون: از مدرسه چوهی بهم زنگ زدن گفتن باهات تماس گرفتن بهشون گفتی خودت میری جلسه اما نرفتی!
سوکجین با یاداوری جلسه ی اولیا مربیان اهی کشید و گفت: یادم رفت
نامجون نفس عمیقی گرفت و در حالیکه ذهن و قلبش سنگین شده بود، گفت: فکر میکردم دیگ..
سوکجین: تموم شد؟ کار دارم خدافظ
نامجون: قطع نکن
سوکجین پوفی کشید و قلب نامجون بیشتر درد گرفت
نامجون: امروز باید باهات حرف بزنم زودتر برگرد خونه
سوکجین: شاید او..
گرگ نامجون که حسابی بهش برخورده بود، دستوری گفت: شاید و اما اگر نداریم زود میای خونه چون باید باهم حرف بزنیم
.
.
.جونگکوک لرزون و منقلب خودش و به گوشه ای از محوطه رسوند و روی زمین نشست..
دیدن اون ادم براش چیز کمی نبود
بعد از شونزده سااااال جفتش و دیده بود، عشق قدیمیش، پدر بچه هاش، کیم تهیونگ رو...
KAMU SEDANG MEMBACA
Young Daddy!
Fiksi Penggemar(completed) Couple: TaeKook, YoonMin, NamJin, HoMing(ㅋㅋ) Genres: Omegavers, Romance, Mpreg, Smut, Angst, Comedy بخشی از فیک: هارین نق زد: خودت گفتی هر وقت فهمیدم جفت هاجون اوپا کیه بهت بگم! و کل سالن غرق سکوت شد.... یونگی با عصبانیت گفت: هارین بسه...