مقدمه

140 15 0
                                    

زن به پاهای یخ زده و کبود پسربچه‌‌ی ۵-۶ساله‌ای که برادر کوچیکترش رو محکم توی بغلش گرفته بود، نگاه کرد؛ انگار مسیر طولانی رو با پاهای برهنه، توی برف ها پیاده روی کرده بود.

«مشخصات تولدشون توی هیچ سیستمی ثبت نشده...»

زن با اضطراب ماشین اسباب بازی که دستش بود رو کمی تکون داد تا توجه بچه‌ها رو به خودش جلب کنه اما هیچ نتیجه‌ای نداشت.

«اصلا معلوم نیست چرا و چه مدت توی اون جنگل تنها بودن ... »

با صدای دکتر، پسرکوچیکتر سرش رو توی بغل برادرش کمی چرخوند و چشم‌های خیس و خالی از احساسش، قلب همه‌ی افراد توی اتاق رو لرزوند.

«تها چیزایی که می‌دونیم، اتفاقاتیه که براشون افتاده و...»

دکتر پرونده‌ای که توی دستاش بود رو ورق زد، با خوندن گزارش پزشکی قانونی پلک‌هاشو با درد روی هم بست و مکث طولانی کرد. 

«... به یک حمایت خاص احتیاج دارن... من فقط اینجام که کمکتون کنم تا احساساتی تصمیم نگیرید»

زن و شوهر به همدیگه نگاه عمیقی انداختن؛ اونا تصمیمشون رو از قبل گرفته بودن... دقیقا همون زمانی که جسم بی‌جون هردوشون رو کنار جاده پیدا کرده بودن.

«تصمیم ما کاملا منطقیه دکتر، ما خودمون پسر داریم... می‌دونیم پسربچه‌ها دقیقا چی نیاز دارن»

پسرک با غرغر ترسناک و خشمگینی زیرلب، اجازه نزدیک شدن دست‌های اون زن رو به خودش و برادرش نداد. 

«دیدین؟... منظورم همین بود» 

مرد دست های زنش رو برای دلگرمی فشار داد و با قاطعیت به دکتر گفت:«ما از پسشون برمیایم... تا زمانی که خانواده اصلیشون پیدا بشه، پیش ما جاشون امنه...»

دکتر پرونده رو سرجاش گذاشت و زمزمه کرد:«امیدوارم برای شما هم همینطور باشه آقای راجرز»

خانم و آقای راجرز قبل از اینکه ساک وسایلی که برای اون بچه ها آماده کرده بودن رو باز کنن مکث کردن.

«ببخشید؟!»

دکتر سری تکون داد و قبل از اینکه اونا رو توی اتاق با بچه‌ها تنها بگذاره، گفت:

«منظورم این بود، باید انتظار هر اتفاقیو داشته باشید...»

او هم زنده بود(استیو×باکی:ترسناک-غم‌انگیز)Where stories live. Discover now