بخش هشتم🥺

71 11 15
                                    


اگر با همین سرعت به راهش ادامه می‌داد، فردا صبح به مقصدش می‌رسید. سرعتش اصلا مناسب جاده های پیچ در پیچ و برفی کوهستانی نبود.
دونه‌های ریز و سبک برف باوجود حرکت ماشین بازهم با سرسختی روی کاپوت و شیشه نشسته‌بودن و میدون دید باکی رو کم و کمتر می‌کردن.
اگر فقط کمی حواسش پرت میشد، هیچوقت به محل کار جدیدش نمی‌رسید، اما مهارت باکی توی رانندگی استثنایی بود.

جاده‌ی یکنواخت و کاملا تاریک لیلند، فقط با نور چراغ های پونتیاک باکی، تا فاصله کمی بیشتر از ده متر، روشن مونده بود.
ماشینی که جزو یادگاری‌های پدرشون بود و بعد از هربار سوار شدنش قلب باکی رو بیشتر می‌رنجوند که چرا لیاقت اینو داشتن که ترک بشن و حتی از ابتدایی ترین حقشون که توضیح راجع به رهاشدنش بود محروم بشن.

حقی که باکی برای بار دوم ازش محروم شده‌بود و حتی خانواده‌ی واقعی خودشم اونو ازش دریغ کرده‌بودن.‌ خانواده‌ای که جز سایه‌ای محو، جملات محدود و رد زخم بزرگی روی پهلوش، چیز دیگه‌ای براش به ارث نگذاشته‌بودن.

[[امشب دوباره می‌خوام‌واست یه قصه بگم گنجشک کوچولو، باید چشاتو ببندی و وقتی باز کردی...
-"دوباره میرم توی قصه‌ها؟"
-"آره قشنگم، اونجارو دوس داشتی؟!"
-"اونجا خیلی سرد و تاریک بود! عمو وقتی پیدام کرد خیلی عصبانی شد"
-"می‌دونم عزیزکم... این‌دفعه با سرعت بدو... اینجوری گرمت میشه... این‌کارو واسه مامان می‌کنی؟!... باید خیلی سریع بدوی باکی... تاجایی که به لوکی برسی..." ]]

گلوش از یادآوری تنها صحنه‌‌ای که از بچگیش توی خاطرش مونده‌بود، سوخت.
پیچ بعدی رو که رد کرد، دستش رو پایین اورد تا بطری آبش رواز توی ساک بیرون بیاره.
هربار که تمام تلاششو می‌کرد تا کودکیشو  قبل از اومدن به خونه‌ی پیتر و سوزان به یاد بیاره، هیچی رو به جز این صحنه‌ی مبهم یادش نمیومد:
فضای بسته و تاریک و تنگی به اندازه‌ی پاهای توی شکمش، صدای مادرش که از بیرون اون فضا می‌شنید و بعد از همین جملات، فقط نوری که به صورتش می‌تابید و دویدنش روی علف‌های یخ زده... تمام.

درحالی‌که یک چشمش به جاده و چشم دیگه اش به بطری آب بود، کمی بیشتر خم شد و فرمون ماشین کمی جابه جا شد. سرش رو به سرعت بالا اورد و دوباره فرمون رو توی دستاش محکم گرفت. 

🔅🔅🔅🔅

استیو طبق معمول خوابش نمی‌برد. دلشوره‌ی عجیبی به دلش افتاده بـود و علتش رو خوب می‌دونست.
دلتنگی و نگرانی از آینده‌ای که شاید فقط قرار بود هفت روز طول بکشه.
چشم هاش علی رغم سنگین بودنشون، قصد خواب نداشتن. تصمیم گرفت به جای غلت زدن بیخودی توی تختش، از جاش بلند بشه. 

در یخچال رو باز کرد و دستشو آخر طبقه سوم یخچال برد تا بطری آبشو برداره. بطری ته قفسه گیركرده بود. استیو با فشار بطری رو بیرون کشید و به محض دیدن در گاززده ی بطری، فقط یک نفر جلوی چشمش ظاهر شد: باکی!
این بطری آب باکی بود!

او هم زنده بود(استیو×باکی:ترسناک-غم‌انگیز)Where stories live. Discover now