⚠️🔞فصل دوم: بخش سوم

64 10 15
                                    

⚠️🚫هشدارخشونت و صحنه‌های دلخراش

ثور، استیو رو به اتاق خودش برد و روی مبل شزلون پایین تخت نشوندنش، اما استیو معذب تر از قبل، به زحمت چندلحظه از جاش بلند شد و گفت «من متاسفم ولی باید برم... » اما دوباره روی مبل افتاد.

ثور برای استیو، نوشیدنی باز کرد و سمتش گرفت.

«یه خرده از این بخور، حالت بهتر میشه... اثر داروهات باید از بدنت بیرون بره تا بتونی سرپا بشی»

استیو حتی نمیتونست دستشو بالا بیاره.

ثور دو طرف صورت استیو رو گرفت و با دست دیگه اش، جام رو نزدیک لبهای استیو برد و شراب رو داخل دهنش ریخت.

«اینطوری حالت بهتر میشه»

استیو از طعم گس و تلخی که توی حلقش ریخته شد، ترسید و به سرفه افتاد اما ثور بس نمیکرد. جام بزرگی که توی دستاش بود رو کاملا داشت توی دهنش خالی میکرد و استیو حتی توان بستن دهنش رو نداشت. اون کم کم داشت اذیت میشد. دستش رو به ساعد ثور کوبوند اما فایده ای نداشت.ثور از دیدن اون صحنه انگار داشت لذت میبرد! و این استیو رو به وحشت انداخته بود. وقتی جام تموم شد، ثور صورت استیو رو رها کرد و استیو مستقیم روی زمین افتاد و شروع به سرفه کرد.

«چرا باهام اینطوری رفتار میکنی؟... نکنه بهم شک داری؟»

ثور روی زانوهاش نشست.

«به تو نه... من اطلاعاتتو از یه منبع گیر اوردم... تو یه سرباز نازی هستی ولی ادعا میکنی با اونا نیستی... این خیانتکاریت باعث میشه ازت متنفر بشم»

استیو به زحمت گردنش رو سمت ثور چرخوند.

«من دیگه با هیشکی نیستم ... فقط میخوام از این کشور برم به کشور خودم...نمیخوام قاطی این جنگ باشم»

«کانادا... سنت جانز... درسته؟... بری به اون شهر کوچیکی که اسمش چی بود؟! ... نورث...»

استیو از ترس اینکه ثور همه اطلاعاتشو داشت، به زحمت جواب داد:«نورث وود»

وقتی سرش رو بالا اورد لوکی رو دید که از لای در داره نگاهش میکنه. با دست بهش اشاره کرد که ازونجا بره اما ثور متوجهش شد.

«لووکی! فالگوش وایستادن کار خوبی نیست! استیو باید استراحت کنه ... برو اتاق خودت... من باید ازش مراقبت کنم... »

لوکی به هردوشون نگاه کرد. اون بچه بود. نمیتونست متوجه بشه استیو پیش برادرش توی خطر هست یا نه!

«باکی گفت دوست داره امشب تو پیشش بخوابی... نظرت چیه بری اتاقتو مرتب کنی تا از درمونگاه بیاریمش توی اتاق خودت؟»

لوکی برای آخرین بار به استیوی که سرفه میکرد و هنوز ته مونده شراب قرمز رنگ از دهنش بیرون میریخت، نگاه کرد.

او هم زنده بود(استیو×باکی:ترسناک-غم‌انگیز)Where stories live. Discover now