بخش پنجم

19 6 0
                                    


🔅بخش پنجم

«تونی! تونی!... بیدارشو با توام!»

تونی چشمهاشو باز کرد و لوکی رو بالای سرش دید.

«چه ات شده؟!  یهو افتادی روی زمین و غش کردی!»

تونی گوشه سرش رو که از درد داشت میترکید، مالش داد. به چهره آشنای لوکی نگاه کرد.

اون نه بچه بود… نه آشفته و زخمی … یعنی توی کدوم‌طبقه از ذهنش بیدار بود؟

«ماکجاییم؟»

لوکی از سوال عجیب تونی، ابرو بالا انداخت و گفت:

«دوس داری کجا باشیم؟... جزایر هاوایی؟!... همون اردوگاهی که بودیم... بلند شو باید بریم دنبال روشن کردن اون ماشین، باکی هربار که برق ها قطع میشن ضربان قلبش نامرتب میشه باید ببریمش دکتر»

تونی از جاش بلند شد. اون صحنه هایی که دیده بود باعث شده بود دردهای لوکی بیشتر بشن که تا این طبقه‌ی نسبتا آروم پسش زده بودن.
چرا؟...

چرا ارسکاین تونی رو به این خاطرات برگردونده بود؟

تونی تصور میکرد ارسکاین قصد کمک بهش رو داره که بتونن جای استیو رو پیدا کنن اما حالا با دیدن مرگ استیو، جلوی چشم هاش...

تونی دوباره زانوهاش سست شد و روی زمین افتاد...

لوکی از زیر بغل هاش گرفت و به زحمت بلندش کرد.

«داری نگرانم میکنی مرد گنده... انگار باید توروهم ببریم دکتر...»

تونی نمیتونست کلمه ای به زبون بیاره، قلبش میسوخت و هنوز تیر میکشید. بااینکه میدونست نباید توی این قسمت احساساتش واقعی باشن اما داشت حس میکرد...واقعی تر از واقعیتی که تاالان تجربه کرده بود.

زبونش رو روی لبهاش خشکش کشید و گفت:
«استیو هنوز اینجاست؟»

لوکی سرجاش ایستاد.

سوال تونی براش پر از ابهام و سردرد بود.

چندلحظه با گیجی شقیقه هاشو مالید و گفت:
«نه... یعنی ... آره... چرا نباید باشه... اون پیش باکیه... داره ازش مراقبت میکنه»

تونی تلخی زهرمانند ته گلوشو فروخورد و کلماتی که براش حکم خنجر تیزی رو داشتن که حنجره اش رو پاره پاره میکردن به زبون اورد:

« هنوز جسدشو از این تونل ها بیرون نکشیدن، مگه نه؟»

دست های لوکی شل شدن.

تونی قطره های عرق رو روی پیشونیش میدید.

«منظورت از جسد چیه؟... من نجاتشون دادم... قایمشون کردم... ما بچه بودیم ولی من رئیسشون بودم... اینجارو عین کف دستم میشناختم و ازینجا اومدیم بیرون... این قضیه مال خیلی سال قبله»

او هم زنده بود(استیو×باکی:ترسناک-غم‌انگیز)Where stories live. Discover now