بخش پنجم

55 11 0
                                    

در به آرومی بسته شده‌بود و بعد از اون استیو در کمال تعجب لوکی رو دید که همراه با بسته‌های خرید وارد خونه شد و بعد از گذاشتن اون‌ها داخل آشپزخونه، از پله‌ها بالا اومد.

بسته‌شدن آروم در، یک نشونه بود؛ این یعنی کسی که وارد شده آرومه و دعوا نداره! یک نشانه‌ی الهی!
لوکی بی‌توجه به استیو که از لبه‌ی راهرو آویزون شده‌ و باکی که دکمه‌های پیراهنشو جابه جا بسته بود، از کنارشون رد شد. بدون نگاه کردن به اطرافش، از طبقه‌ی دوم رد شد و به اتاق زیرشیروانی که متعلق به خودش بود رفت.
"خیلی آروم نبود؟!"
باکی اینو زیرلب گفت و استیو همون‌طور که سمت آشپزخونه می‌رفت تا کتری رو خاموش کنه گفت:
"بعید می‌دونم این‌طوری بمونه... میرم‌ناهار رو گرم کنم...میای پایین؟"
"آره، تاوقتی آماده بشه، منم سا‌کم رو تمیز می‌کنم"

استیو همون‌طور كه در حال چيدن میز برای خودش و باکی بود، لوکی از پله‌ها پايين اومد. روزنامه‌ی صبح رو از روی پاگردی كه پنج پله تا پايين فاصله داشت به داخل سبد پشت ميز تلويزيون پرت كرد. مثل هميشه نشونه گيریش درست از آب در اومد و روزنامه، بدون هيچ بهونه‌ای داخل سبد افتاد. 

استیو به لوکی خيره شده بود كه چطور به سمت آشپزخونه اومد و بدون هيچ حرفي بشقاب و قاشق و چنگال خودش رو روی ميز گذاشت و پشت ميز نشست.

باکی که سوت زنان از پله ها پايين می‌اومد، با ديدن اين صحنه از تعجب از همون جايگاه پرتاب روزنامه‌های لوکی از پله‌ها سر خورد.

استیو و لوکی برگشتند تا ببينند چه اتفاقی افتاده اما باکی بدون هيچ توجهی از جاش بلند شد و پشت ميز نشست.

"چیزیم نشده‌... خوبم.. من خوبم!"

لوکی مشغول غذا خوردن بود اما استیو و باکی با تعجب فقط بهش نگاه می‌كردند .
لوکی متوجه اين موضوع شده بود اما سعی کرد بدون این‌که عصبانی بشه حرفشو بزنه.
"مي دونم تعجب كردين اما امشب یه مهمون مهم دارم. برای همين دارم سعي می كنم كه درست رفتار کنم. پس شما هم حواستون به كاراتون باشه."

استیو به محض فهمیدن موضوع بدون این‌که بپرسه مهمون لوکی کی می‌تونه باشه شروع به خوردن كرد؛ اما باکی پرسید.
"اون کیه؟"
"نماینده یه شرکت انبوه‌سازیه مدرنه، پولدارا آدمای مزخرفین ولی این، آدم بدی به نظر نیومد، انگار یکی برگشته و  می‌خواد دوباره این شهر درب و داغونو بازسازی کنه... ببینم استیو، اسمش هنوز یادته؟"

سکوت سنگینی بین چنگال در هوا مونده‌ی استیو و نگاه پر منظور اما ریلکس لوکی برقرار شد.

باکی باتعجب سس رو روی ماهی ریخت و گفت:
"چه جالب! ... تو اونو می‌شناسی استیو؟"

استیو با خشم به لوکی خیره شد، نبض شقیقه‌اش میزد و دلش نمی‌خواست قبول کنه که لوکی چنین کسیو به خونه‌شون دعوت کرده.
"نه... نمی‌دونم از کی حرف می‌زنه"
پوزخند تلخی روی لب‌های لوکی نقش بست.

او هم زنده بود(استیو×باکی:ترسناک-غم‌انگیز)Where stories live. Discover now