بخش سیزدهم

29 6 0
                                    


استیو به دیوار نم گرفته و سیاه معدن تکیه زده بود و نخ ها رو دور تکه‌ای سنگ که خودش صیقلش داده بود پیچوند و بعد بین دندون و تنها دستش نگه داشت تا گره‌هاشونو محکم کنه.
«این چیه استیو؟!»
استیو به چشم‌های براق و کنجکاوی که جلوی صورتش بهش زل زده بودن نگاه کرد.
«این یه فرشته محافظه باکی، دارم برای تو درستش میکنم... تو بازم امروز غذاتو کامل نخوردی!»
بدن باکی ضعیف‌تر از همیشه به نظر می‌رسید و تقریبا تمام استخون‌هاش از زیر پوستش دیده میشدن و این اواخر دیگه به سختی میتونست طولانی روی پاهاش وایسته. با وجود غذایی که بیشتر شبیه آب ولرم و چندتکه سیب زمینی و ذرت بود، کار توی معدن هیچ توقفی نداشت و باید خودشو روی زمین می‌کشوند و کارهارو انجام می‌داد، وگرنه زمان سرشماری و گزارش کار، عواقب خوبی انتظارشو نمی‌کشید.
باکی خودشو روی زانوهای سیاه زخمیش جلو کشید و گفت:«من ازون سوپا بدم میاد... (همونطور که نگاهش محو دست استیو بود پرسید)... پس لوکی چی؟»
استیو به لوکی که به خاطر اتفاق دیروز معدن، هنوز از روی رختخوابش بلند نشده بود گفت:
«داداش بزرگه از عروسک بدش میاد...»
استیو بعداز این سال‌ها هنوز، با دقت زیاد همه چیز رو راجع به لوکی و باکی به خاطرش نگه داشته بود و امکان نداشت چیزی رو از یادش بره؛ اما با این وجود، شرایط حاکم بر جایی که به زحمت تووش زنده به نظر می‌رسیدن، گاهی به قدری سخت میشد که استیو برای توجه کردن به تمام بچه‌های اونجا، کم می‌اورد.
«به شرطی بهت میدم که غذاتو بخوری تا قویتر بشی... تو قراره بری بالا و برای من مهندسی کنی، یادت رفته؟»
برقی توی چشم‌های کوچیک باکی نمایان شد.
«باشه قول میدم... امروز همه غذامو تموم میکنم... حالا بهم میدیش؟»
استیو دست باکی رو باز کرد و عروسک رو کف دستش گذاشت و مشتش رو محکم بست. اگر اینکارو نمیکرد، باکی به خاطر لرزش بدنش و عدم تعادلش، خودش نمیتونست اونو کامل دستش بگیره.
باکی با ذوق، عروسک کج و معوج رو گرفت و همونطور که خودشو روی زمین میکشید، سمت لوکی برد.
«لووووکی! ببین استیو برام چی درست کرده!»
لوکی اما هیچ واکنشی نشون نداد.
باکی عروسک رو جلوی چشمهای لوکی که به سقف زل زده بود گرفت اما ناگهان لوکی با صدای بلندی سرش داد زد و عروسک رو از دستش بیرون کشید و پرتش کرد.
«این مسخره بازیاتو تمومش کن باک، ده سالته!! دیگه بچه نیستی!»
باکی که جلوی اشکهاشو گرفته بود، با قلب شکسته، عروسک رو از زمین برداشت و خودشو زیر تنها تختی که توی اون اتاق ترسناک بود، قایم کرد.

استیو از جاش بلند شد و کنار لوکی نشست. گردنش هنوز به خاطر سقوط داربست های دیروز معدن درد میکرد.
«چیشده لوکی؟... از دیروز باهام حرف نزدی پسر»
لوکی با خشم توی چشم‌های استیوی که حتی از چندلحظه قبل هم آرومتر و مهربونتر نگاهش میکرد، زل زد.
استیو این نگاه خشمگین لوکی رو چندین سال به جون خریده بود و از بر بود.
توی هزارتوی معادن اورال روسیه که عمو جوزف در نهایت دلرحمیش ( بی رحمی) اونا رو برای کاراجباری بهش تبعید کرده‌بود، آرزوی دیدن طلوع هرصبح خورشید براشون، به سالی فقط یک روز کریسمس تبدیل شده بود؛ پس اون نگاه از لوکی به عنوان پسربچه ای که یک شبه مرد و بعد به مرور به یک پیرمرد شبیه شده بود، حداقل تاوانی بود که استیو باید باهاش روبه رو میشد.
«به جای عروسک بازی، بهتره یه راه درست و حسابی برای بیرون رفتنمون پیدا بکنی، اِس!»
«من که اونروز راهشو بهت گفتم، این تونل‌ها هیچ راه فراری به بیرون ندارن. فقط میشه از کانال تهویه توی اتاق کوره، استفاده کرد.»
«منم بهت گفتم باکی نمیتونه ازون کانال بالا بره!»
«میتونه.»
«اوضاع باکی روز به روز داره بدتر میشه، اون حتی دیگه نمیتونه درست وایسته، مگه کوری؟!»
استیو دستشو روی مشت گره خورده‌ی لوکی گذاشت و به آرومی انگشت‌های پینه بسته‌اش رو نوازش کرد.
«من دارم بهت میگم میتونه و خودمم بهتون کمک میکنم»

او هم زنده بود(استیو×باکی:ترسناک-غم‌انگیز)Where stories live. Discover now