🔅بخش پنجم

28 8 3
                                    


«وقتی شماره سه رو شنیدی، با یک نفس عمیق و آروم پلکاتو باز کن و از اونجا بیا بیرون
... یک
... دو
... سه!»

صدای نفس عمیقی توی اتاق پیچید.
دکتری که روپوش سفید و عینک گردی داشت با چراغ قوه به مردمک‌های مردی که روی تخت دراز کشیده‌بود، خیره شد تا علائم خطرناکی رو پیدا کنه اما همه چیز نرمال بود. دستش رو روی دستای مرد گذاشت تا احساس آرامش و امنیت کنه:

«اسمت چیه؟»

مرد کمی با گیجی به اطرافش نگاه کرد. روی تخت بیمارستان بود. یا حداقل بیمارستان به نظر می‌رسید: دیوارهایی که با کاشی‌های خاکی رنگی پوشونده شده بودن، کمد‌های فلزی یک شکل و دستگا‌های بزرگ و کوچیک برقی غیرمعمولی که تاحالا ندیده بودشون.
بعد کمی گره‌های اخمش درهم رفت و با حالت گرفته‌ای جواب داد:

«تونی...»

دکتر یادداشت کرد و پرسید:

«الان چه سالی هستیم تونی؟»

تونی گردنش رو سمت دکتر چرخوند و به اطراف نگاه کرد: «1960؟»

«و من کی هستم؟»

تونی که حالا همه چیز براش رنگ آشناتری گرفته‌بود، پاهاشو از لبه‌ی تخت آویزون کرد و روی زمین گذاشت و گفت:«نیازی به این سوالا نیس دکتر ارسکاین، همه چیزو یادمه»

دکتر ارسکاین بلافاصله سمتش رفت و جلوش ایستاد تا از سقوط تونی روی زمین جلوگیری کنه.

«هیییی! نباید اینطوری از جات بلند بشی!... الان یک هفته‌است که توی اون خواب مصنوعی هستی، بدنت خیلی ضعیف شده»

تونی عقب عقب رفت تا دوباره لبه‌ی تخت بشینه و زیر لبش زمزمه کرد:«فقط یک هفته؟... لعنت بهش! خیلی نزدیک بودم»

دکتر ارسکاین کاردکسش رو برداشت و شروع به یادداشت کردن کرد.

«هفت روز زمان خیلی طولانیه تونی... از لحاظ شرایط آزمایش میتونم بگم حتی خیلی خطرناکه... من باید دیروز بیدارت میکردم.»

تونی سوزن سرم رو از دستش بیرون کشید و به باقیمونده‌ی خونی که ازش بیرون اومد نگاه کرد و گفت: «اونجا اتفاقای خیلی وحشتناکی افتاده دکتر... فکر میکنم ماه‌ها زمان میبره تا بتونیم همشو بررسی کنیم»

دکتر عینکش رو از چشمش برداشت و اجازه داد تونی بدون هیچ مانعی، غم و اندوه چشمهاشو ببینه:

«میدونم تونی... من از نزدیک شاهد خیلی از اون جنایتا بودم»

از جاش بلند شد و سمت دستگاهی که دکمه‌های رنگی و مونیتورهای مختلفی داشت رفت و گفت:
« اما چیزی که الان مهمه "اینه"... این دستگاه جواب داده و میتونه دنیا رو تکون بده ... این بزرگترین اختراع کل جهانه... یه چیزی فراتر از اختراع بمب اتم! ... و تو تونستی به عمیق ترین نقطه‌ای از مغز انسان دسترسی پیدا کنی که هیچکس حتی خود صاحب مغز هم نمیدونه چنین جایی وجود داره: ضمیر ناخودآگاه ! و این یعنی شروع یه جنگ قدرت دیگه ...»

او هم زنده بود(استیو×باکی:ترسناک-غم‌انگیز)Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin