بخش دوم

73 10 4
                                    


"بازم خوابت نمی‌بره؟"

استیو با شنیدن صدای باکی بلافاصله قاشق داروشو کنار گذاشت و سعی کرد بطری آب معدنی کوچک رو قایم کنه، اما دیر شده‌بود!
باکی صندلی آشپزخونه رو عقب کشید و نشست.
"نمی‌تونی چیزیو ازمن قایم‌کنی، این بارچندمه که می‌بینم توی بطری آب، شربت خواب‌آور می‌ریزی و شیشه دارو رو می‌اندازی توی سطل آشغال"
استیو نفس حبس‌شده‌اش رو بیرون داد. اون دوباره لو رفته‌بود و باکی استاد مچ گرفتن بود.
"چی داره اذیتت می‌کنه استیو؟ باهام‌حرف بزن، فقط نگو که نگران لوکی هستی چون باور نمی‌کنم"

استیو سرش رو بالا آورد و نتونست غم چشم‌هاشو پنهان کنه.
"نگرانم...نگران هردوتون... نمی‌دونم این نگرانی از کجا میاد ولی... دارم عذاب می‌کشم باکی"

باکی با دیدن چشم‌های خیس استیو بلافاصله از جاش بلند شد و اونو توی بغلش گرفت.

باوجود اینکه دوروز از رفتن لوکی گذشته‌بود اما خونه همون خونه‌ی چوبی سه طبقه، بین دو ایستگاه قطار نورث وود و کراس‌‌لند بود؛ كه هركدوم از اون‌‌ها در هريك از طبقاتش زندگي نسبتا مستقلی برای خودشون داشتند.
طبقه هم‌کف برای استیو بود. اون آشپزخونه‌ی اصلی خونه رو دراختیار خودش داشت تا توی اوقات بیکاریش به کاری که عاشقش بود بپردازه: آشپزی.
اتاق استیو دو پنجره‌ی قدی بزرگ داشت که فاصله‌ی کمی تا زمین داشتن، طوری که به راحتی به عنوان در ورود و خروج می‌شد ازش استفاده کرد.
انتهای راهرو، بعد از انباری کوچیک زیرپله‌ها، دری که به حیاط بزرگی می‌رسید قرار داشت. اونجا منطقه امن لوکی بود و هیچکس اجازه دست زدن به گل‌هایی که با وسواس کاشته بودشون نداشت.
دورتا دور باغ پشت خونه، با دیوارهای سنگی پوشیده از شاخه‌های پیچ درپیچ گیاهان رونده (که هرکدوم اسم خاصی داشتن که لوکی‌براشون گذاشته بود)، احاطه شده بودن و برای همین همسایه‌ها به اونجا "باغ زمرد" هم‌ می‌گفتن.

رفتار لوکی گاهی اوقات عجيب می‌شد و هيچ كدومشون نمي تونستن دليلي براي اين رفتارهايش پیدا‌کنن.

باکی در اين سه سال اخير هيچ موقع رو به ياد نمی آورد كه اون‌ها كنار هم غذا خورده باشند؛ البته به جز شب‌هاي كريسمس و عيد پاك كه حتماً بعد از اون لوکی به بهانه اي بيرون مي رفت؛
یعني اون‌ها در مجموع فقط شش شام رو در كنار هم خورده بودند...اون‌هم در عرض سه سال!

لوکی، بيشتر اوقات بيرون از خونه بود. باکی نمی‌دونست و استیو نمی‌خواست بدونه که كجا میره، اما انگار تاالان تظاهر می‌کرد که براش مهم نیست، و اینو الان باکی متوجه شده‌بود‌.

استیو سرش رو روی سینه‌ی باکی گذاشت و با شنیدن صدای قلبش مثل همیشه آروم گرفت.
باکی دستشو روی موهای آشفته‌ی استیو کشید و زمزمه کرد:
" نگرانی نداره استیو، من‌که همه‌چیزو بهت می‌گم، لوکی‌ هم همیشه یه راه نجاتی پیدا می‌کنه، اون از پس شیطان هم برمیاد"

استیو که حالا کمی آروم‌تر شده‌بود، فرصت رو غنیمت شمرد، دستشو روی دستای باکی گذاشت و گفت:
"پس چرا اون‌شب سرمیز دروغ گفتی که شرکت نفت گیبسون پذیرشت کرده؟"
باکی از این جمله‌ی استیو جا خورد و به تته‌پته افتاد:
"من...منن..."
استیو توی اون تاریکی هم‌چشم‌هاش می‌درخشید:
"خودت گفتی همه چیزو بهم میگی... این جزوش نیست؟"

باکی اصلا نمی‌تونست نقش بازی کنه چون رودست خورده‌بود:
"تو از کجا فهمیدی؟!"

"فقط ثبت نام امتحان مصاحبه اونجا سیصددلاره باکی، بماند که تو حتی یک دست کت و شلوار درست و حسابی برای خودت نداری"

باکی اخم‌هاش توی همدیگه رفتن.
"ماشینم هست...اونو می‌فروشم"

"بیخیال باکی... تو عاشق اون پونتیاک عتیقه‌اتی. با این وضعیت داغونی که اون سبیل مربعی واسمون درست کرده، وضع ما سال به سال داره بدتر میشه و عیبی نداره که دوست نداری با من توی باجه بلیت سینما کار کنی ولی هرکاری که انتخاب کردی فقط مراقب خودت باش... تو که نمی‌خوای بری جنگ، هوم؟"
باکی خنده‌‌ی بلندی کرد و گفت:"معلومه که نه... کدوم آدم عاقلی میره که خودشو بندازه جلوی توپ‌و تفنگ یا گم و گور بشه؟!"

استیو مستقیما توی چشم‌های باکی‌ خیره شد.‌
"خووبه...چون نمی‌تونی تصور کنی چه بلایی سرم میاد وقتی بدونم یه جایی زیر این آسمون داری با من نفس می‌کشی ولی نمی‌تونیم همو ببینیم "
چندلحظه مردمک‌هاشو کنکاش کرد و وقتی نتونست اثری از دروغ پیدا کنه، از جاش به آرومی بلند شد اما باکی بهش اجازه نداد که دورتر بشه.
دستشو دور مچ دست استیو حلقه کرد و سمت خودش کشید.
با نزدیک شدن استیوی که تعادلش رو داشت از دست می‌داد، اونو به خودش چسبوند و بوسه‌ی داغی رو روی لب‌هاش گذاشت.
استیو با این‌که از این حرکت سریع باکی جاخورده‌بود، اما بوسه‌ای که دلتنگش بود رو ادامه داد.
زمان زیادی طول کشیده بود تا باکی رو برای خودش داشته‌باشه اما ته دلش همیشه یک‌پشیمونی و عذاب وجدان احساس می‌کرد. باکی تا نوزده سالگیش برخلاف استیو استریت بود، اما با این وجود فقط یه اتفاق بود که استیو رو به رویای هرشبش رسوند و اون اتفاق، طی یک قسم، به یک راز ابدی بین اون و باکی تبدیل شد؛ رازی که حتی از لوکی هم باید پنهانش می‌کردن.
باکی یکی از دستاشو پشت گردن استیو قلاب کرد و از دست دیگه‌اش برای تحریک استیو استفاده کرد.
استیو با لمس دست‌های داغ باکی روی بدنش و فرو رفتن اون داخل شلوارش، آه آرومی از بین لب‌هاش خارج شد و پلک‌هاشو محکم بست.
اون حالا کاملا مطمئن شده‌بود که باکی پنهان‌کاری بزرگی رو داره انجام میده.

او هم زنده بود(استیو×باکی:ترسناک-غم‌انگیز)Where stories live. Discover now