بخش چهارم

53 11 8
                                    

"بله...بله‌‌‌...متوجهم قربان...  یه اتفاق بود... نه تکرار نمیشه... خواهش می‌کنم... من به اون کار احتیاج دارم... "
سه روز از اتفاق اون‌شب می‌گذشت. استیو سرمای سختی خورده‌بود و علی رغم توصیه‌های دکتر، یک هفته نمی‌تونست از کارش دور بمونه و باید برمی‌گشت، اما حالا درست وقتی که به رئیسش زنگ زده‌بود، اون‌قدر پشت تلفن داد زده‌بود که استیو بعد از قطع کردن تلفن گوش‌ها و شقیقه‌هاشو می‌مالید.
در کابین رو باز کرد و آقای هاپکینز مسئول تلفنخونه تشکر کرد.
"هی راجرز... بهتر نیس صلیبتو توی گردنت نگه داری؟"
استیو از این‌جمله جا خورد. ناخودآگاه دستشو سمت گردنش برد و طوری که انگار کسی مچش رو گرفته گفت:
"اوه، حق با شماست ... حتما روی شلف حمام جا گذاشتمش"
هاپکینز، عینکش رو از روی چشماش برداشت و با صدای گرفته‌ای گفت:" یه مصیبت جدید داره برامون نازل میشه، تو که نمیخوای باعث و بانیش باشی، استیو؟"
استیو اصلا نپرسید که منظورش از مصیبت جدید چیه، فقط سرشو به شدت به نشونه‌ی نه تکون داد و مثل یک موشک خودشو از تلفنخونه بیرون انداخت. هنوز هم اهالی اون شهر کوچیک به عقاید خودشون پایبند بودن و منتظر بهانه‌ای برای طبقه‌بندی آدما توی بهشت و جهنم. کلاهشو سرش گذاشت و همین‌طورکه پاشو روی زمین می‌کشید سمت خونه برگشت. باید به فکر یک کار جدید می‌بود.

🔅🔅🔅🔅

[[... لطفا تا زمان اعلام نیروهای پلیس مبنی بر دستگیری مجرم، هنگام خروج از منزل، حتما درب‌ها رو محکم ببندید و قفل کنید... یکی از شاهدین در صحنه وقوع جرم اعلام کرد این قاتل نامرئی، بارانی بلند قرمز ... ]]
باکی به محض رسیدن استیو به خونه، صدای تلویزیون رو قطع کرد و پاکت نامه روز قبل رو عمدا روی میز طوری گذاشت که دیده‌بشه.
استیو کاپشنش رو روی صندلی کنار در پرتاب کرد و با شونه‌های افتاده سمت باکی رفت و بعد بدون هیچ حرفی، از کنارش رد شد تا کتری رو روشن کنه.
"قرار بود خونه بمونی و استراحت کنی"
استیو با حالتی پکر گفت:
"می‌دونم ولی کارم به فنا رفت"
باکی دستای استیو رو محکم گرفت و گفت:
"دیگه مهم نیست ... از الان به بعد نمیخواد جایی کار کنی... من دارم یه مدت میرم و اوضاع خیلی بهتر میشه"
ترس بدی وجود استیو رو در برگرفت.
[[یه مدت میرم]] ؟!؟!؟ کجا؟ به جنگ... لعنت بهت استیو حق با تو بود، باید باهاش جدی‌تر رفتار می‌کردی تا کار به اینجا نمی‌کشید!
"راجع به چی حرف می‌زنی؟!"
نگرانی از جشم‌هاش می‌بارید.

باکی نامه‌ رو سمت استیو هل داد.
استیو سریعا پاکت رو باز کرد، مهر طلایی قرمز بالای اون و دست‌خط اداری با گرون‌ترین خودنویسی که از ظاهرش پیدا بود، یک خبر عالی به نظر می‌رسید.
استیو با نگاهش تک تک کلمات رو دو یا سه بار خوند.

[[جناب آقای جیمز بیوکنن راجرز؛
طرح شما پذیرفته‌شد.
بسیار مفتخریم که از شما نابغه‌ی جوان، برای ارزیابی و رفع ایراد سیستم‌های خنک‌کننده‌ی توربین‌های شرکت نفت گیبسون دعوت به عمل آوریم.
با سپاس
مدیرعامل؛ هنری گیبسون]]

" پس حقیقت داشت؟... توی موذی اونشب هیچ حرفی نزدی تا من فکر کنم که واقعا داری میری جنگ؟ صبر کن ببینم... می‌خواستی منو اذیت کنی نابغه‌ی جوان؟!"
باکی از دست استیو فرار کرد و با خنده‌های بلندی به سمت راه پله دوید.
"صبرکن اگه جرات داری وایستا تا بهت نشون بدم عاقبت اذیت کردن من چی میشه"
استیو هم دنبالش دوید و از پله ها بالا رفت.
صدای کوبیدن پاهاشون و صدای قهقه‌های باکی کل خونه رو پر کرده‌بود.
طبقه‌ی دوم، مخصوص باکی بود. دیوارهای پوشیده از ابزار و نقشه‌های دستگاه‌های تخیلی که از کلکسیون کتاب‌های مصورش می‌کشید، اون طبقه رو شبیه به گاراژی کرده‌بود که باکی همیشه دوست داشت داشته‌باشه. پرده‌های آبی با گل‌های ریز نارنجی کمرنگ، زیر نور آفتاب ظهر، جلوه‌ی دیگه‌ای به کف تمام چوب خونه می‌دادند.
عکس بزرگی از خانواده‌‌شون روی دیوار کنار قفسه‌های فلزی، خودنمایی می‌کرد و باکی آرزوی دیدن دوباره‌ی اون جمع رو تا ابد، رویایی دست نیافتنی می‌دونست.

استیو به محض گرفتن باکی اونو محکم از پشت توی بغلش گرفت و شروع به قلقلک دادنش کرد.
"نهههه ... این منصفانه نیست... تو نقطه ضعف منو می‌دونی... صبر کن... خواهش می‌کنم"
باکی توی بغل استیو به خودش می‌پیچید و نمی‌دونست باید بخنده یا گریه کنه!
استیو با بدجنسی اونو بیشتر فشار داد و گفت:"نقطه ضعف؟!... این فقط یه دونه از هزاران چیزیه که تو رو جلوی من به زانو درمیاره زیبای من"
باکی گونه‌هاش سرخ شد.
"لعنت بهت..."
استیو دست‌هاشو رها کرد و روی باکی خم شد تا اونو ببوسه.
"لعنت به خودت... کی قراره بری نابغه‌ی جوان؟"
باکی دستشو پشت گردن استیو برد و بوسه‌ی پرحرارتشون، عطر درخت‌های جنگلی رو به خودش گرفت.
"فردا صبح... منتظر نامه‌ی دعوتشون بودم"
"چقدر زود... چندوقت اونجا می‌مونی؟"
"گفتن یک هفته می‌تونم بمونم، من زودتر از اینا می‌تونم ایراداشونو پیدا کنم"
"تو ایراد همه چیو زود پیدا می‌کنی... زود درستش می‌کنی... طوری که انگار هیچ‌وقت هیچ مشکلی وجود نداشته..."
استیو دستشو سمت دکمه‌های پیراهن سفید باکی برد که صدای باز شدن  در اصلی خونه، اونا رو ازون فضا بیرون پرتاب کرد.
هردو سراسیمه و با تعجب از جاشون بلند شدن.
باکی دکمه‌هاشو تند تند بست و استیو سریع‌تر از باکی از لبه‌ی پله‌ها پایینو نگاه کرد.

او هم زنده بود(استیو×باکی:ترسناک-غم‌انگیز)Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin