بخش شانزدهم

23 6 0
                                    


🔅بخش شانزدهم

تونی از خستگی روی زمین افتاد. با اینکه میدونست این یک مسیر ذهنیه اما همون ذهن هم داشت بازیش میداد و بهش حس خستگیو منتقل میکرد.

«لوکی... من به خاطر تو اینجام... منو بازی نده ... خودتو بهم نشون بده... بذار ازینجا بیارمت بیرون»

پلک های تونی داشت سنگین و سنگینتر میشدن. اون خوب میدونست دلیل اینکه اینجا خواب آلوده اینه که ارسکاین قید هیپنوتیزم رو زده و توی دنیای واقعی داره با دارو بیهوشش میکنه تا روند هیپنوتیزم بدون هیچ مشکلی قطع بشه و بعد تونی قراره فقط به هوش بیاد و ممکنه این آخرین شانسش برای بودن توی حافظه‌ی لوکی باشه. 

این آخرین شانسش برای بیدار کردن لوکی‌‌‌‌.‌‌.. 

روی زمین خودش رو به زحمت کشید و با مشتهاش به کف تونل ضربه میزد.

 "میدونم صدامو میشنوی لوکی... باید بیدار بشی... باید ... بی....دار... ب..ش...ی...."

وقتی کم کم داشت از حال میرفت. صدای قدمهایی بهش نزدیکتر شدن.

«تونی؟... دست منو بگیر ... »

با شنیدن این صدا، تونی میخکوب شد. حتی قبل از اینکه چشمهاش کاملا بسته بشن، میتونست سایه اشو تشخیص بده. حتی عطرشو… بعد از اینهمه سال…

اون صدای استیو بود. مطمئن بود استیوه... .

«بجنب مرد، من اینجام… دستتو بده من…»

تونی دستشو توی تاریکی بالا برد و بعد با احساس لمس دست‌های گرم و قوی استیو، انرژی زیادی توی بدنش پیچید و روی پاهاش وایستاد و چندلحظه هاج و واج به اطرافش نگاه کرد. 

«استیووو؟!»

تونی به امید پیدا کردن خود استیو، بی وقفه شروع به دویدن کرد. 

اشک‌هاش بدون اینکه کنترلی روشون داشته باشه روی صورتش می‌چکیدن. انگار هرچقدر بیشتر می دوید و دورتر میشد اثر خواب آلودگیش کمتر میشد. شور و هیجانش برای دیدن استیو، دیگه اجازه‌ی تسلیم شدن بهش نمیداد.

همونطور که می دوید ناگهان با دیوار شیشه ای برخورد کرد و روی زمین افتاد. 

اون دیوار قطعا آخرین مانع ذهنی لوکی بود که باید شکسته میشد. 

پیشونیشو کمی مالش داد و به پشت شیشه نگاه کرد. 

هیچی دیده نمیشد. 

ناامیدتراز همیشه، روی زانوهاش سر خورد و همونجا نشست. 

باید  دنبال چیزی میگشت تا اون دیوار لعنتیو بشکنه.

حتی خودشم به خودش مطمئن نبود که میتونه با چیزی که اون پشت میبینه مواجه بشه یا نه. 

اما باید شهامتشو جمع میکرد. اون دیگه یه جوون بیست و خرده ای ساله نبود. اون الان یک مرد بالغ چهل و چندساله بود که میتونست تاالان یه زندگی معمولی با چندتا بچه داشته باشه… چیزی که سرنوشت اونو از داشتن حتی دقیقه ای آرامش و خوشی دریغ کرد.

🔻1️⃣🔻

مسیری که توش قرار داشت، با سیاهی مطلق پوشونده شده بود. هیچ مسیری حتی برای برگشتن وجود نداشت و تونی فقط یه راه داشت: شکستن اون شیشه و مواجهه با واقعیت نهایی!

تونی برای اولین و آخرین بار، انگشتری که دور انگشت حلقه چپش نگه داشته بود رو بیرون اورد و با نهایت تمرکز، دستش رو تاجایی که میتونست عقب برد و بعد با نهایت قدرتش، با نگین انگشتر، به وسط اون شیشه ضربه ی محکمی زد.

سکوت…

و بعد صدای ضعیف ترک خوردن شیشه که رفته رفته، بلندتر میشد. 

تاجایی که تونی چندین قدم غقب برداشت تا جایی پناه بگیره تا شیشه ها زخمیش نکنن.

به محض فروریختن دیوار، صدای موسیقی بلندی به گوشش خورد. 

درست همون موسیقی فرانسوی که توی اتاق لوکی شنیده بود:

[این آخرین گل رز تابستان است…
به تنهایی شکوفا شده …
همه‌ی همراهان دوست داشتنی او پژمرده اند و رفته اند…
هیچ گلی در نوع او نیست… ]

تونی جلوتر رفت و نور زردرنگ ملایمی، چشم هاشو برق انداخت. همونطور که جلو میرفت با دیدن گمشده اش برای چندمین بار، بغضی که به زور نگه داشته‌بود، از اعماق قلبش رها شد.

 استیو روی تختی که شبیه تخت شاهزاده‌های کتاب قصه ها بود دراز کشیده بود. زیر نور خورشید صبحگاهی که همزمان گلبرگ‌های گل سرخ رو توی فضایی نیمه روشن اونجا معلق می کرد.

قطره های اشک از چشم های تونی شروع به ریختن کردن. 

«استیو من…»

🔻2️⃣🔻
تونی با قدم‌های لرزون به تخت نزدیکتر شد. حالا بهتر میتونست ببینه که به جز استیو، لوکی و باکی، درست همونطور که بچه بودن، بین بازوهای استیو خوابشون برده. اون ها به قدری آروم بودن که تونی حتی می ترسید به خاطر صدای نفس هاش، خوابشونو آشفته کنه. 

با حسرت لمس صورت استیو، خودشو نزدیک تخت رسوند و سرش رو لبه‌ی تخت گذاشت و پلک‌های خیس و سنگینش روی همدیگه افتادن. 

دیگه نمیتونست خودشو بیشتر از این بیدار نگه داره.

فقط خوشحال بود که لوکی، توی عمیق ترین قسمت خاطراتش، داره با آرامش، توی یک رویای امن و آروم ابدی زندگی میکنه. 

او هم زنده بود(استیو×باکی:ترسناک-غم‌انگیز)Where stories live. Discover now