بخش چهارم

17 6 0
                                    

باکی برخلاف هشدار لوکی، جلوتر رفت و توی چشم‌های بی روح استیو زل زده‌بود.

دلش می‌خواست هنوز استیو خودش رو ببینه.  

استیو روی زانوهاش خم شد و جلوی باکی زانو زد.

باکی دستاشو روی زخم‌های تازه‌ی صورت استیو گذاشت و اونا رو نوازش کرد. 

استیو کلمه ا‌ی به زبون نمیاورد. 

لوکی با احتیاط نزدیکش شد و بعد از شونه‌ی باکی گرفت و اونو سمت اتاق ژنراتور هل داد و با تشر سرش داد زد:«بهت میگم بدو... ما پشت سرت میایم»

باکی اما کند بود. اون فقط میتونست با اون پاهای ضعیفش، چند قدم برداره. چندقدمی که میدونست توی اون شرایط، وقتی برادراش رودرروی هم وایستادن، حتی نباید برمیداشت.

 استیو از دور کردن باکی عصبی به نظر می‌رسید‌. از روی زانوهاش بلند شد و جلوی لوکی که با میله‌اش جلوشو گرفته بود ایستاد. لوکی با خشمی که بیشتر شبیه نفرت از اوضاعی بود که توش گیرافتادن، توی چشمهای استیو زل زد. اون داشت تلاشش رو میکرد تا اون سرباز بی روح روبه روش رو حتی ذره ای استیو نبینه، کاری که براش شبیه سوختن توی جهنم بود:

«بارها بهم یاد دادی چطور شجاع باشم، چطور از فدا کردن جونم برای برادرام نگذرم... اجازه ندم "هیچکس" دستش به اونا برسه...(قطره های اشک یکی بعد از دیگری از گونه های لوکی پایین می چکید) متاسفم اس، این قانون الان شامل خودت هم میشه!»

اما استیو میله رو به راحتی از دست‌هاش بیرون کشید و با یک مشت محکم، لوکی رو سمت قفسه‌های فلزی پرتش کرد. قفسه با صدای بدی روی پاهای لوکی افتاد و صدای ناله اش بین صداهای تیراندازی و دادوفریاد بقیه کارگرها که به نظر میرسید شورش رو آغاز کردن، گم شد. 

باکی از صدای ناله‌ی لوکی، ترسید. نمیدونست توی اون لحظه دردناک کار درست چی میتونه باشه. اون برای درک شرایط هنوز زیادی کوچیک بود.

استیو میله رو برداشت و سمت لوکی رفت.  لوکی تقلا کنان خودشو از زیر قفسه ها بیرون کشید. مچ پا و زانوش شکسته بود و نمیتونست زیاد تکونش بده. دستشو به زور دراز کرد تا بتونه میله رو از روی زمین برداره.

«تو زده به سرت اس... منم، لوکی ... چی توی مغزت ریختن که ما رو نمیبینی!»

باکی سرعت پاهای کوچیکشو بیشتر کرد. مسیر کوتاهی که ازشون دور شده بود، شاید فقط چندقدم بزرگونه بود.

ذهن کودکانه‌اش نمی‌تونست بفهمه استیو چرا باید به لوکی حمله کنه یا اونو زخمی کنه.

لوکی نمیتونست خودشو کاملا از زیر اون  قفسه‌های سنگین بیرون بکشه. نیمخیز نشسته بود و با نزدیک شدن استیو بهش، با عجله بیشتری، زانوی دیگه شو میخواست بیرون بکشه.

او هم زنده بود(استیو×باکی:ترسناک-غم‌انگیز)Où les histoires vivent. Découvrez maintenant