بخش هفتم

21 6 2
                                    


🔅بخش هفتم
لوکی وقتی چشم هاشو باز کرد توی یه زیرزمین نمور که دیوارهای سیمانی داشت، به قلاب های آهنی بسته شده بود که دستهاشو بالا نگه  داشته بودن.
کم کم داشت به نور اطراف عادت میکرد که سربازی با لگد به جونش افتاد و با ضربه های محکم و پشت سرهم به دنده های لوکی، نفسش رو گرفت. لوکی خون توی دهنش رو بیرون تف کرد و دنبال رد آشنا میگشت.
با دیدن جعبه‌ی مستطیلی بزرگی که دورتادورش شبیه یک مخزن بزرگ بود و همینطور ادامه زنجیرهاش روی زمین، ذهنش به چیزهای وحشتناکی سوق داده شد.
صدای چک چک آب همراه با ناله های مردونه ای که از سمت دیگه ای میومد گوش لوکی رو آزار میداد.
از درد تیرکشنده ی دنده هاش تازه خلاص شده بود که دونفر دیگه با فانوس های قدیمی روبه روش وایستادن و به زبان آلمانی غلیظی باهمدیگه صحبت کردن.
لوکی کامل متوجه نمیشد چی میگن و این موضوع داشت کلافه اش میکرد. مدت کمی که گذشت، مردی با لباس های پزشکی جلو اومد. اون دکتر اشمیت بود. کاملا اون چهره ی کثیف رو میشناخت. کسی که استیو رو مجبور میکرد به خاطر سرفه های شدیدش، برای چکاپ هفتگی به اتاقش بره و استیو هربار بعد از بیرون اومدن ازون چکاپ های مسخره اشون، به جای بهتر شدن، داغون تر و شکسته تر بیرون میومد. بارها لوکی پشت در اتاق ویزیت دکتر وایستاده بود اما اون سربازای مسخره، اونو به زور دور میکردن.
دکتر اشمیت جلوش ایستاد و گفت:« تو باید لوکی باشی... همون پسربچه پر دردسری که باعث شد سرباز مخصوص ما شکست بخوره»
لوکی با خشم جواب داد:«اون سرباز شما نیست... برادر منه، چه بلایی سرش اوردین؟!»
سرباز بالای سر لوکی، با ته اسلحه، ضربه محکمی توی شکم لوکی فرود اوردن، طوریکه خون دوباره از دهن لوکی بیرون ریخت.
دکتر اشمیت، خندید و گفت:«از شجاعتش خوشم میاد... اون اگر بیشتر از استیو نباشه، کمتر ازون نیست... بااینکه تمام کارگرهایی که این مدت روشون آزمایش میکردیم رو از دست دادیم ولی اون راجرز، تکرار نشدنی بود... مقاومتی که اون توی تغییر نشون میداد و جون سختی که اون داشت رو هیچکدوم از نمونه های قبلیم نداشتن... اغلبشون توی همون آزمایشای اولیه یا تزریقای اول میمردن... ولی اون... اسطوره ی تکرارنشدنیه من... شش ماه طول کشید تا دوز دارویی که بهش میزنیم دوبرابر بشه بااینحال اون عوضی سخت جون بود... حتی متوجه نمیشد که داره چه تغییراتی میکنه»
لوکی از سرگیجه ای که از شنیدن حرفهای اشمیت داشت بهش دچار میشد حالت تهوع گرفته بود.

🔻1️⃣🔻
اشمیت به سربازهاش دستور داد:«زنجیرهای این وحشی رو باز کنید... حس ششمم میگه اینم دست کمی از نمونه قبلیمون نداره»
لوکی خودشو به زمین زد تا از شر اونا خلاص بشه اما نمیتونست.
«تو یه هیولایی... همتون اون بیرون شکست خوردین... استیو همه چیو میدونست... اون بهمون گفت هیچی از جنگ باقی نمونده و دارین واسه هیچ و پوچ دستو پا میزنین»
اشمیت با دست اشاره کرد که لوکی رو ول کنن.
«هیچ و پوچ؟... من کاری به جنگ و اون احمقای کله گنده نداره، اینکه میخوایم عالی ترین نمونه‌ی انسان، کمال و استفاده از قدرت نهاییشو به واقعیت تبدیل کنیم، هیچ و پوچه؟!... »
بعد بلافاصله دستشو روی کلید چراغ کشید و نور کمرنگی روشن شد. بااینحال لوکی باز هم چشمهاشو تا نیمه بست اما با دیدن استیو که با قلاب های ضخیم فلزی به دیوار انتهای اون سیاهچال میخکوب شده بود، ناخودآگاه داد کشید و خودشو روی زمین انداخت تا بهش برسه اما سرباز پشت سرش، زنجیرهاشو کشید و اشک های لوکی تبدیل به پرده ی ضخیمی روی چشمهاش شد که نتونه جسم آسیب دیده و درهم شکسته استیو رو واضح‌تر ببینه.
با اینحال دندوناشو محکم روی همدیگه سایید تا ضعف از خودش نشون نده اما فشار و استرسی که به قلب و مغزش وارد شده بود، داشت مغزشو تاریک و خاموش تر میکرد.
«برام جالبه که بچه ای مثل تو تااین حد مقاومه... البته سگ دست آموز بودن استیو، این مزیت هارو هم قطعا باید داشته باشه»
لوکی نگاهش قفل تن برهنه استیو بود، رد داغ سوختگی بزرگ روی قفسه سینه و شکمش که همون مهر صلیب شکسته با بازوهای هشت پای نفرت انگیزش بود، رد گلوله هایی که تمام بدنش رو سوراخ و له کرده بودن، رد زخم های کهنه ای که حالا شاید بیشتر و بهتر میتونست درکشون کنه، حال بد لوکی رو چندین برابر بیشتر بد کرد طوریکه خم شد و جز زردآب معده‌اش چیزی برای بالا اوردن نداشت.
🔻2️⃣🔻
اشمیت درست روبه روش وایستاد و با باتومی که توی دستش بود، زیر چونه لوکی رو بالاتر اورد و گفت:
«هرسربازی که ازون شورش سالم بیرون اومده رو آزمایش کردیم... فقط تو و اونی که توی جعبه داریم موندن... به خاطر گند و شورش شماها، وقت درست کردن دوباره ی اون دارو رو نداریم، برای همین اینبار مجبوریم از خون خود استیو کمک بگیریم، چون سرم مارو آماده ی استفاده کرده... هرکدومتون بتونین زنده بمونین، میتونه ازینجا سالم بیرون بره و جزوی از ما میشه»
عرق سردی روی تن لوکی نشست.
نگاهش قفل لب های خشکیده استیو موند. میتونست قسم بخوره حرکت کردن.
«کی توی اون محفظه است؟»
لوکی پرسید اما کسی بهش توجه نکرد. اونو کشون کشون سمت تختی بردن و بعد از خوابوندنش، با نوارهای ضخیم فلزی به تخت فیکسش کردن.
لوکی داد کشید و دستو پا زد:«پرسیدم کی توی اون محفظه است لعنتیا!»
اشمیت، ماسکی رو روی صورت لوکی گذاشت و قبل ازینکه لوکی کاملا بیهوش بشه بهش گفت:«سعی کن آروم بخوابی لوکی... وقتی بیداربشی دیگه یادت نمیاد چرا اینجا بودی و قراربود چیکار کنی...»
لوکی با لب هایی که به سختی تکون میخوردن، چشم های خیسشو به زور باز نگه داشت:«اون کیه...؟»
اشمیت، با همون لبخند نفرت انگیزش صورتشو به لوکی نزدیکتر کرد و گفت:«یه استارک فضول...»
*                    *                          *

او هم زنده بود(استیو×باکی:ترسناک-غم‌انگیز)Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon