فصل سوم: بخش دوم

22 7 0
                                    

لوکی دستمال کثیفی که توی دستهاشو بود رو توی واگن سنگها انداخت و بعد با تعجب به بقیه کارگرها که دور چیزی حلقه زده بودن نزدیک شد. 

از مردی که گوشه ای وایستاده بود پرسید:«باز چه خبره؟»

مرد بلافاصله بعد از شناختن لوکی شونه‌ای بالا انداخت و به سرعت ازش دور شد. 

یکی یکی شونه های آدمهایی که جلوش وایستاده بودن رو کنار زد و نزدیکتر شد. چندوقت بود که چهره اون سربازهای لعنتی رو ندیده بود و بابتش خدارو شکر میکرد. اما پیداشدنشون اونم اینموقع، بدون اینکه هیچ مناسبت خاص یا بازدیدی باشه، براش شک برانگیز بود. 

«برو کنار... بذار رد شم...»

لوکی به آخرین نفری که جلوی دیدشو گرفته بود تنه ای زد و دقیقا روبه روی دایره ای که از کارگرها تشکیل شده بود و انگار وسط اون دایره، صحنه سخنرانیه ایستاد. 

مرد نسبتا مسن و خمیده ای که وسط اون صحنه ایستاده بود و سعی میکرد برگه ای که نیازداره رو از بین برگه های بیشمارش پیدا کنه، پالتو پوست گرون قیمتی تنش بود و به جای کلاه روسی، کلاهی با علامت صلیب شکسته‌ای که شبیه یک هشت‌پای ترسناک به نطر میومد روی سرش داشت که موهای سفیدش رو تقریبا از اطراف گردنش جمع کرده بود. 

مرد با لهجه غلیظ آلمانی که به زحمت میتونست کلمات انگلیسی رو ادا کنه شروع به صحبت کرد:

«این مرد... یکی از کارگرهای اینجاست که گزارش دادن، مدتیه درحال انجام خرابکاریه... برای هرکسی که بتونه اونو بهمون تحویل بده، جایزه ویژه ای درنظر گرفتیم که...»

لوکی به عکسی که توی دستهای اون مرد نفرت انگیز جاخوش کرده بود، زل زد. 

اون..اون عکس استیو بود!!

دهنش کاملا خشک شد و دنیا دور سرش چرخید. همهمه ای که بین کارگرها اتفاق افتاده بود، خون توی رگ های لوکی رو منجمد کرد.

استیو دیشب تمام این چیزها رو پیش بینی کرده بود. 

بهش گفته بود که ازین به بعد باید به جای اون، لوکی حواسش به بچه ها باشه. اما نمیخواست قبول کنه که اینقدر سریع همه چیز داره از بین میره و عملا هیچ راه فراری از این مخمصه براشون نیست.

تا خواست برگرده و به استیو خبر بده، دست گرمی روی شونه‌هاش قرار گرفت.

لوکی بلافاصله چرخید و استیو رو دید. لبخند استیو شاید آخرین چیزی بود که هربار بعد از بستن چشمهاش، هنوز اونو میدید. 

«امشب وقتشه...»

لوکی دست استیو رو کشید تا نذاره بره اما استیو دستشو با آرامش بیرون کشید و ساعت کهنه ای که همیشه همراهش بود رو توی دستای لوکی گذاشت و گفت:

«از حالا تو مسئول اونایی... تو، قهرمان من» 

همین!

و این شاید آخرین جمله‌ای بود که از استیوی که فقط برای خودش داشت، شنید. 

استیو جمعیت رو کنار زد و به مردی که عکسشو توی دستاش گرفته بود نزدیک شد:

«اون عکس منه... نیازی نیست برای پیدا کردن من، خیانت کردن رو به بقیه یاد بدین آقا»

 اما دو سرباز با میله‌های شوکری که توی دستشون بود، با بی‌رحمی به کمرش ضربه زدن و استیو رو روی زانوهاش انداختن.

مرد پوزخند نفرت انگیزی زد:

« برای همینه که سه روزه توی سوراخ موش قایم شدی؟»

استیو بدون اینکه به خاطر درد توی مهره‌هاش، خم به ابرو بده، سرشو بالا برد و با پوزخند تحقیرآمیزی جواب داد:

« من قایم نشده بودم... شما جرات نداشتین که ازم بخواید تا خودم بیرون بیام»

صدای خنده و تایید کارگرهای اطرافشون، نمکی بود که روی زخم اون مرد پاشیده شد و با حرص، اسلحه رو از دست یکی از سربازها گرفت و ضربه بعدی، ته کلاشینکفی بود که توی شقیقه استیو فرود اومد و پخش زمینش کرد.

لوکی قلبش از دیدن این صحنه ها داشت می ایستاد. 

اما باید سکوت میکرد.

باید تحمل میکرد. 

اگر کوچکترین کلمه یا اعتراضی رو به زبون میاورد، تمام زحمتایی که تاالان کشیده بودن، تمام سختی هایی که استیو تاالان تحمل کرده بود، همشون دود هوا میشدن.

مرد با صدای بلندی گفت:

« چطور به خودت اجازه میدی که راجع به ما، یک نظام مقدس، چنین توهینی بکنی و بعد به خیال خودت فکر کنی که میتونی قصر در بری؟»

مرد، پاشو روی دست سالم استیو فشار داد. استیو تفی کنار کفش مرد انداخت و گفت:

« پس نظامی که از نظر شما مقدسه، باید به بقیه بگه که دوساله جنگ تموم شده ولی حتی اجازه نمیده نیروهای صلیب سرخ وارد این منطقه بشه»

به محض گفتن این جمله‌ها، صدای همهمه بالاتر رفت و اوج گرفت.

مرد بلافاصله، ته پوتینشو توی دهن استیو کوبوند و خون روی زمین پاشید. 

مرد با دستپاچگی به کارگرهایی که آماده‌ی شورش بودن نگاه کرد و بعد با تته پته، به سربازهای خودش دستور داد تا استیو رو دنبالش بیارن.

کارگرهایی که بهشون نزدیک شدن، بدون هیچ رحمی با گلوله ازشون استقبال شد و بعد از چنددقیقه، تونل شماره4، از دسترس خارج شد و لوکی خودشو از بین خون و جنازه‌هایی که روی زمین میفتادن، کشون کشون سمت تونل 5 برد تا همه‌ی بچه‌ها رو جمع کنه. 

اون تمام اون راهروهای سنگی و سرد رو حالا باید تنهایی قدم برمیداشت و از فکر نبود استیو و بلایی که ممکن بود به سرش بیارن، تمام بغض، خشم و نفرتشو توی خودش دفن کرد تا درست زمانی که باکی خودشو توی بغلش انداخت و ازش پرسید«استیو کجاست؟» بتونه بدون هیچ لرزشی توی صدا یا دستش، بهش جواب بده، «پشت سرمونه... داره میاد».

او هم زنده بود(استیو×باکی:ترسناک-غم‌انگیز)Where stories live. Discover now