بخش نهم

31 9 6
                                    

«ببین کی اینجاست!! آنتونی استارک!... پلیس قهرمانی که دوساله ناپدید شده!... فکر نمیکردم اینجا زنده و سالم پیدا کنمت!»

اون صدای غافلگیرکننده، تونی رو به وحشت انداخت! چطور یک نفر اینقدر آروم بهش نزدیک شده. تونی بلافاصله چرخید و با تعجب به مردی که روبه روش میدید نگاه کرد.

«دکتر اشمیت!»
.

دکتر اشمیت با روپوشی که از خون پوشیده شده بود جلوتر اومد.

تونی دنبال وسیله ای برای دفاع از خودش می گشت ودکتر ذهنشو خوند، بنابراین سریعتر از اون گفت:

«نمیتونی چیزی پیدا کنی چون چیزخطرناکی اطرافت نگه نداشتیم ... از لحظه ای که نمونه ارسکاین ازون خواب مصنوعی بلند شد و به همه حمله کرد، دیگه وسایل تهدیدکننده‌ای توی اتاق نمونده»

«اون کجاست؟!»

تونی با وحشت پرسید و اشمیت با خونسردی جواب داد:

«کی؟ ارسکاین یا ... لوکی؟»

تونی چندقدم عقب تر رفت.

«منظورم هردوشونه... کجان؟»

اشمیت دستکشهاشو از دستش بیرون اورد و اونو توی سطل انداخت:

«خوبه که نگران هردوشون هستی. این یکی از خصلت های خوبه استارک‌هاست که همیشه باعث پیشرفتشون بوده... ارسکاین جاش امنه اما من از تو سوال مهمتری دارم ... بالاخره تونستی جای راجرز جوان رو پیدا کنی؟»

تونی از خشم دندوناشو بهم سایید. اشمیت چطور از قضیه دنبال کردن استیو خبر داشت؟!....مگر اینکه... 
تونی با ناباوری گفت:
«تو... تو راجع بهشون می‌دونستی؟!.. باهاش چیکار کردی؟»

«با کی؟ ... لوکی یا استیو»

تونی با خشم سمتش دوید اما اشمیت جاخالی داد و تونی که به خاطر استفاده از دستگاه هنوز تعادل کافی نداشت، روی زمین افتاد.

«تو چهارروزه که توی اون خواب مصنوعی بودی، نباید زیاد به خودت فشار بیاری استارک!»

تونی سعی کرد از جاش بلند بشه:
«بس کن!...اون خون کیه روی لباست؟»

اشمیت به لباسش نگاهی انداخت و با تمسخر گفت:
«اوه!...اینا رو میگی؟... من توی نمونه‌گیری خیلی ناشی‌ام!...برای همین اصلا نتونستم با آرامش بگیرمش»

جمله آخرش رو طوری با کنایه بیان کرد که تونی ناخودآگاه توی ذهنش، قید زنده موندن لوکی رو برای همیشه زد.
اشمیت با بی خیالی محض، پشت دستگاه ارسکاین نشست و شروع به زدن کدهای جدیدی کرد. هر دکمه ای که فشار میداد، تونی با نگرانی به علائمی که روی صفحه  مانیتور نقش میبست نگاه میکرد. گیج تر از همیشه، بهش نگاه کرد و بزرگترین سوال ذهنش رو ازش پرسید:

«تو چطور راجع به پروژه‌ی ما خبر داری؟»

اشمیت بدون نگاه کردن به تونی، با صدای بلندی خندید و گفت:

او هم زنده بود(استیو×باکی:ترسناک-غم‌انگیز)Where stories live. Discover now