🚫⚠️بخش یازدهم⚠️🚫

48 6 0
                                    

🔅پارت یازدهم

⚠️🚫هشدار خشونت خیلی زیاد: برای روحیه حساس پیشنهاد نمیشه.

(ادامه‌ی پارت قبل)

زانوهای استیو از خستگی و ترس شروع به لرزیدن کرد.
نمیتونست بیشتر از این روی پاهاش وایسته...
الان دو روز بود که توی همین وضعیت به تخته چوبهایی که از هم فاصله زیادی داشتن بسته شده بود و حالا، این مردی که نمیشناختش ازش میخواست فاصله پاهاشو بیشتر از قبل کنه.

 سردی فلزی که دور ساق پاش بسته شد، از طرفی باعث وحشتش بود و از طرف دیگه ای باعث میشد دیگه روی زمین نیفته.

لمس رطوبت و سرمای دیوار پشتش، اونو معذب کرده بود و به خاطر جسمی که داخل دهنش بود و دور سرش بسته شده بود نمیتونست کلمه ای حرف بزنه و فقط آب دهنش بود که از گوشه لبهای نیمه بازش بیرون میریخت.

«داری میلرزی؟... سردته؟... الان هوا بهتر میشه، نگران نباش...»

بلافاصله بعد موج گرمایی که به پوست تنش اصابت کرد، صدای ناله هاشو بلندکرد.

«راه فراری نداری بچه، یه سری تست باید انجام بشه تا نتیجشو به صاحب جدیدتون بدیم... اون دلش نمیخواد روی تو ببازه و بعدش منتقل میشین به محل کار جدیدتون»

و بعد دوباره موج گرما به تنش خورد و استیو رو گیجتر از قبل رها کرد.

صدا ازش فاصله گرفت اما استیو هنوزم میتونست بشنوه.

«اینا یه سری عکس مخصوصه که از عضلات و استخونهات گرفته میشه تا بفهمیم کدوماش زیاد به دردت نمیخوره و بتونیم به بقیه پیوند بزنیم»

خون توی رگ های استیو منجمد شد. 

«ببخشید استیو، با تو نبودم... با این بچه‌ی چشم یخی بودم که اینجا بسته شده...»

استیو دستها و پاهاشو وحشیانه تکون داد. منظورشون باکی بود، مگه نه؟!... 

«اوه! عصبانی نشو اس! داری این بچه رو میترسونی!... باید خونسرد باشی... این بچه تحملش از تو خیلی بیشتره!... حتی یک سوم این گرمایی که به تن اون داره میخوره، به تو نتابید! پس جلوی بچه خودتو بزرگتر جلوه بده چون این عکس برداریا که تموم بشه یه نمایش ویژه از طرف الکس پیرس داریم» 
باشنیدن این اسم ترسناک، خون توی رگهای استیو منجمد شد.

«برای تو توی این نمایش، نقش مکمل رو در نظر گرفتم استیو، بعد از تموم شدنش، اگر خودت، خودتو خلاص نکردی، من این لطف رو بهت میکنم...»

این صدارو می‌شناخت. صدای وحشتناکی که توی یه فضای بزرگ می‌پیچید و بعد دستگیره‌ای که پایین کشیده شد.

«نمایش ویژمون ، مربوط به قفس مورد علاقه منه.»

فک استیو از شدت ترس و سرما، مرتب بهم میخورد. بعداز اون ظاهرا عکس برداری‌ها، روی یک صفحه‌ی چرخدار مسافت نسبتا زیادی رو باهاش اورده بودنش.

او هم زنده بود(استیو×باکی:ترسناک-غم‌انگیز)Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt