بخش هفتم

54 12 29
                                    

تونی استارک، پلیس نسبتا جوانی بود که توی دوسال گذشته از مونترال به سنت جانز و بعد به نورث وود منتقل شده‌بود و خانواده راجرز رو به خوبی می‌شناخت، البته تونی تک تک آدم‌های اون‌جارو می‌شناخت و بهشون توجه ویژه‌ای داشت، چون تنها نیروی پلیس اون شهر کوچیک، فقط خودش بود.

"من فقط از باکی یه سوال پرسیدم، این‌که اوضاع روبه راهه یا نه؟"

لوکی لبخند ساختگیشو گوشه لبش چسبوند:
"معلومه که روبه راهه، حتی با دیدن تو بهتر هم شدیم!"

اختلافات خانواده‌ی راجرز اوایل برای تونی پر از چالش بود، اما از وقتی که فهمید، اونا استاد پنهان‌کاری و انکار کردنن، متوجه شد که دعواهاشون برای هیچکس جز خودشون آسیب‌زا نیست، بنابراین
پرونده‌ی "حل" دعواهای اونا رو به پرونده‌ی "حفظ" سلامت گوش‌های همسایه‌ها تغییر داد.

ـ "اگه اتفاقی نيافتاده، میشه بگی زخم پيشونی باکی از كجا اومده؟"

-"اوه... این؟!... چیز مهمی نیست، باکی اغلب زیر ماشین‌ها مشغول کاره و وقتی حواسش پرت میشه، می‌دونی که این‌چیزا پیش میاد"

باکی از اینکه لوکی میدونست علت زخم سرش چیه، شوکه شد!
تونی که زیر بار این نمایش‌های همیشگی نمی‌رفت، بلافاصله پرسید:

" و زخم بالای لب خودت چی؟"

لوکی باهمون نگاه سردش، توی چشم‌های تونی زل زد‌ و اونو بایک جمله میخکوب کرد:
"من اغلب دوست دارم توی عشقبازی، زخمی بشم، تو چطور تونی؟"

چیزی که بیشتر از قبل تونی رو حساس می‌کرد، همین نحوه‌ی برخورد پسر بزرگ اون‌ خانواده، یعنی لوکی، با بقیه بود. تونی بارها تلاش کرده‌بود تا با تکنیک‌های محدود روانشناسی جنایی خودش بتونه از مشکل اصلی لوکی باخبر بشه.
نقشه‌ی شماره یک این بود که خودشو به باکی نزدیک کنه، اما شکست خورده بود!
[[ آخرین باری که تونسته بود جداگانه و خصوصی با باکی حرف بزنه، مربوط به زمانی بود که باکی مربی آموزش ماهیگیری به پیشاهنگ‌های کوچولوی اردوگاه مدرسه‌ی سیمرز بود.
باکی رو با شلوارک خاکی و دستمال گردن قرمز و کلاه آفتاب‌گیر بزرگش گیر انداخته بود و ازش یک سوال پرسید:
"هنوزم نمیخوای بگی لوکی چرا تازگیا اخلاقش عوض شده؟"
و جواب آخر باکی بهش این بود:
"از برادرم دور شو تونی... خانواده‌ی ما به درد جاسوسی تو نمی‌خورن" ]]

باکی نسبت به لوکی بینهایت گارد بود و دلیل این نوع به اصطلاع غیرت رو روی لوکی متوجه نمی‌شد.
تونی از خاطراتش بیرون اومد و جواب زبون بازی لوکی رو داد:

"نه متاسفانه، علاقه‌ای به آزار دیگران ندارم..."

لوکی چشم‌هاشو ریز کرد و توی چشم‌های تونی زووم شد، کاری که شاید بعد از کاشتن گل و گیاه، بیشتراز همه‌چیز توی دنیا ازش لذت می‌برد:
"پس چرا اینجایی؟ ... نکنه این خونه‌های قدیمی دوباره تووش موش پیدا شده؟!"
تونی علت حس مورمور شدنی که از شنیدن صدای لوکی داشت بهش دست می‌داد رو نمی‌فهمید. نفس‌هاش داشت تنگ‌تر می‌شد و حس می‌کرد برای ذره‌ای هوا باید از لوکی بیشتر فاصله بگیره تا زنده بمونه.
برای همین قدمی عقب برداشت و گفت:
"برای شنیدن صدای دعواهای شما، نیازی به موش نیس لوکی، میشد از اتاق خودمم صداتونو بشنوم...راستی استیو کجاست؟"

او هم زنده بود(استیو×باکی:ترسناک-غم‌انگیز)Where stories live. Discover now