فصل دوم: بخش دوم

34 9 16
                                    

«چرا متوجه نمیشید آقا؟!...... من باید با ایشون صحبت کنم...میدونم، قوانین نظامیو میدونم ولی بحث مرگ و زندگیه... بهش بگید استیو زنگ زده...خواهش میکنم...بگید باید هرچه سریعتر بیاد به محل قرار...»
لوکی به صحبت‌های استیو داخل باجه تلفن گوش می‌داد و همزمان، دستمال خیس رو روی صورت باکی کشید. نمیدونست کی پشت خطه و استیو به کی نیاز داره اما هرکسی که بود، استیو واقعا به کمکش احتیاج داشت و انگار الان تنهاش گذاشته‌بود.
«لووکی...هوا...خیلی گرمه!»
لوکی موهای خیس از عرق باکی رو از روی پیشونیش کنار زد.
«میدونم... زود خوب میشی داداشی، تو خیلی قوی...»
لوکی سرشو چرخوند و دوباره به استیو نگاه کرد که با نگرانی از اتاقک مخابرات بیرون اومد و به هر ماشینی که رد میشد التماس میکرد تا سوارشون کنن. اما هیچکس بهش توجهی نمیکرد.
استیو دوباره باکیو بغل کرد و به گونه های سرخش نگاه انداخت. نفسهای باکی به شماره افتاده بودن و هنوز چندروز از سفرشون نگذشته بود که به این تب مبتلا شده بود. اون‌ها تا برلین رو به سختی و با هر وسیله‌ای که میتونستن دزدکی سوار بشن، طی کرده بودن تا فقط استیو به آدرسی که داشت برسه.
استیو با مردمک های لرزون و نگرانش، ماشین‌هایی که میرفتن رو نگاه می‌کرد تا اینکه با دیدن فورد مشکی رنگی که دیوانه وار رانندگی میکرد، سرش رو به سرعت پایین انداخت و توی کوچه ها شروع به دویدن کرد.
«بدو لوکی... دنبالم بدو»
لوکی بدون اینکه بدونه علت دویدنشون چیه دنبال استیو شروع به دویدن کرد. با اون قد کوتاهش مدام توی چاله های آب و یخ میفتاد یا به پای آدم بزرگ ها میخورد. استیو هرچند قدم یکبار پشت سرش برمیگشت تا مطمئن بشه لوکی میاد.
استیو در گوش باکی زمزمه کرد:«خوب میشی عزیزم... نگران نباش... من برات بهترین دکتر رو پیدا میکنم»
چندین کوچه و خیابون رو رد کردن که استیو با نگرانی پشت سرشونو نگاه کرد و بعد به یک دیوار تکیه زد تا نفسی تازه کنه. به آدرسی که توی جیبش له شده و خیس بود نگاه کرد و بعد به لوکی گفت:
«اگر تا اونجا رو بدویم، شاید زودتر بتونیم به دکتر دسترسی پیدا کنیم... دیگه چیزی نمونده داداش بزرگه»
لوکی نفسهاش به شماره افتاده بود اما فکر نجات باکی اجازه خستگی بهش رو نمیداد. استیو به پاچه های شلوار خیس و کفش های پاره لوکی نگاه انداخت. روی زانوهاش خم شد و گفت:
«بیا بغلم ببینم...»
لوکی اجازه نداد. اون میدونست اگر کسی چندروز غذا نخوره و سهم غذایی که به زحمت پیدا می‌کردن رو مدام به اونا بده، مسلما قدرت کافی واسه حمل اون و برادرش نداره چه برسه که بخواد بدوه.

«نترس... نمیفتی... بپر بالا»
استیو با نگاهش به لوکی اطمینان داد و به زور لوکی رو توی بغلش جا داد و سعی کرد هردوشون رو محکم نگه داره. اون بچه های به قدری کوچیک و ضعیف بودن که هرچقدر هم استیو، به خاطر فرارشون داغون شده باشه، بازهم میتونست از پسشون بربیاد.
رسیدن به شهر برلین چیزی نبود که به این راحتی به دست بیاد و استیو کاملا تحت تعقیب بود. فقط باید بچه ها رو به اون آدرسی که از منبع موثقش گرفته بود میبرد و بعدش میدونست جاشون امنه و خودش میتونست از کشور فرار کنه تا زندگی جدیدی رو شروع کنه.
لوکی دستاشو دور بازوی استیو محکم گره زد، استیو تندتر از همیشه می دوید. چندساعت بیشتر تا حرکت قطار نمونده بود و استیو بعد از این ماجرا تا ابد میتونست توی خاک کانادا توی آسایش زندگی کنه.
کوچه بعدی رو پیچید و وارد خیابون اصلی شد. آدم های اطرافش با سرعت از جلوش کنار میرفتن و استیو بی وقفه می دوید. ماشین تاکسی که از نظر استیو مشکوک بود، سرعتش رو کنارشون کمتر کرده بود و استیو خودشو داخل یک کوچه دیگه انداخت و تاکسی کاملا اونو گم کرد.
به محض دیدن تابلوی کوچه‌ای که استیو دنبالش بود، سرعتش رو بیشتر کرد و نفس هاش به شماره افتادن. لوکی از پشت سر فقط مردمی که با تعجب نگاهشون میکردن رو میدید. سر باکی روی شونه ی دیگه ی استیو می لرزید و پلکهای قرمزش، نیمه باز مونده بودن.
«طاقت بیار باکی... ما پیشتیم عزیزم... همه چی درست میشه»
لوکی از شنیدن جمله های امیدبخش استیو، ته دلش گرم شد. سرش رو با آرامش بیشتری روی شونه استیو گذاشت. اون میدونست استیو اونا رو به یه جای امن میبره.
«رسیدیم»
لوکی از بغل استیو بیرون اومد و بلافاصله با دیدن اون مکان آشنا، به سمت باغ دوید. استیو هم دنبالش شروع به دویدن کرد. وقتی پشت در اصلی خونه رسیدن، استیو به جای لوکی که قدش نمیرسید، زنگ در رو فشار داد.

او هم زنده بود(استیو×باکی:ترسناک-غم‌انگیز)Where stories live. Discover now