بخش دوازدهم

47 10 10
                                    

🔻یکساعت قبل🔻

"میخوای یه موزیک ملایم تر رو پخش کنیم، استیو؟"
صدای کوبیدن مشت‌های کبود و دردمند استیو کف  اتاق و خونی که با هربار سرفه کردن روی زمین می‌پاشید، جواب مثبتی برای سوال مردی بود که موهای استیو رو توی چنگش فشار می‌داد و سرش رو بالا می‌کشید تا به زحمت از لابه لای طنابی که دور گلوش پیچیده و گره خورده بتونه هوایی برای نفس کشیدن پیدا کنه.

استیو با وحشت از خواب پرید و بلافاصله دستشو به سمت میز عسلی چرخوند و اسپری‌اش رو برداشت و نفس‌های عمیقی کشید.
در اتاقش با فاصله زمانی کوتاهی باز شد و لوکی با شتابزدگی اومد داخل.
"خدای من! دوباره خواب بد دیدی!!"
استیو دستشو از دستای لوکی بیرون کشید و به زحمت گفت:
"من خوبم..."
لوکی با نگرانی لیوان رو از آب پارچ پر کرد و به سمتش گرفت.
"داشتی خفه میشدی...صدای ناله‌هات کل اتاقو برداشته‌بود!...میخوای به بابا بگم که برگردیم؟"
"نهههههه"
استیو اینو گفت و سریع صداشو پایین اورد:
"تو و باکی اینجارو دوست دارین... نمیخوام به خاطر من تعطیلاتمون بهم بخوره... من... من فقط... (صداشو بیشترپایین اورد) ...فقط ازینجا می‌ترسم..."
لوکی ابروهاش توی هم رفت و خودشو به زور توی تخت استیو جا داد و پتو رو روی خودشون کشید و در گوشش گفت:"من اینجام اِس. تاوقتی که کنارهم باشیم، چیزی واسه ترسیدن نیس... باید اعتراف کنم که منم ازینجا بدم میاد...هربار فقط کابوس‌های تکراری برای آدم داره"
استیو چشم‌هاش برقی زد و پرسید:"پس تو هم می‌بینیشون!! کابوس تو راجع به چیه لوک؟!"
لوکی به نقطه‌ی نامعلومی زل زد.
"لوکی؟.... لوکی؟" ]]

لوکی چشم‌هاشو باز کرد و از خاطرات نوجوانیشون بیرون اومد.
شیرآب رو بست.
تیغ رو برداشت و با ظرافت هرچه تمام، صورتش رو شیو کرد.
صدای اپرای The last rose of summer که از گرامافون پخش میشد، با حرکات تیغ روی پوست صورتش هماهنگ بود.
شیرآب رو باز کرد. کف روی تیغ رو شست و دوباره حرکتش رو هماهنگ کرد...
شیرآب ... کف... تیغ...
شیرآب... کف... تیغ ... آب... کف... [[تق تق تق]]... آخ ... خون!!

حوله رو سریعا زیر گوشش گرفت تا جلوی خونریزیشو بگیره.
صدای تق تق، و بعد خراشیده‌شدن چیزی کف اتاق، کاملا حواسشو پرت کرد.
تیغ رو برداشت و با احتیاط از حمام بیرون اومد.
روبدوشامبرش رو از روی صندلی برداشت تا چک چک قطره‌های آبی که از موهاش روی زمین می‌ریخت، بیشترازین ردی به جا نذاره.

در اتاقش رو باز کرد و از بالای پله‌ها به پایین نگاه کرد.
دوباره صدای تق تق و خش خش کوتاه‌تری رو شنید.
و اینبار صدای گاز زدن و خوردن چیزی!
[[استیو؟؟... تویی برگشتی؟!]]
لوکی به آرومی از پله‌ها پایین اومد.
از پنجره‌ی راه‌پله به باغ نگاه انداخت و ردپاهای روی برف توجهشو جلب کرد، اما چیزی که گوشه راه پله می‌دید باعث تعجبش شد:
یک ذرت گاززده‌!
رنگ از صورتش پرید.
تیغ رو محکم‌تر توی دستش فشار داد.
"کسی اونجاست؟!!"
صدای تق تق و صدای خش خشی که شبیه کشیدن ناخن روی دیوار بود، ادامه پیدا کرد.
لوکی از شدت گوشخراش بودن صدا، دستاشو به گوشاش چسبوند و سریعتر به سمت باغ رفت.
"کی اونجاست؟!"
دوباره داد کشید.
سایه‌ی سیاهرنگی که روبه روش ظاهرشد تعجبش رو بیشتر کرد.
"استیو؟!"
استیو درست مثل خاطرات کابوس‌وارش که همین چنددقیقه پیش دیده بود دست‌هاشو دور گلوش گرفته بود و روی زمین تقلا می‌کرد تا نفس بکشه.
تیغ از دست لوکی افتاد و به سرعت خودشو به سمتش رسوند.
"استیو، منو نگاه کن، نفس بکش!"
قطره‌های خون از گوشه‌ی چونه‌ی لوکی روی برف‌های کنار صورت استیو می‌چکیدن اما برای لوکی اهمیتی نداشت.
"نفس عمیق بکش استیو... بجنب... "
جیب‌هاشو زیرورو کرد و بعد بدون هیچ معطلی سمت خونه دوید تا اسپری اش رو از اتاقش برداره.
به محض بیرون اومدن از اتاق، محکم به کسی خورد و هردو وحشت زده روی زمین افتادن.
"لوکی؟!"

او هم زنده بود(استیو×باکی:ترسناک-غم‌انگیز)Where stories live. Discover now