فصل دوم: بخش اول

38 9 18
                                    

زمستان ۱۹۴۰

صدای فریادهای خشمگین زنی داخل راهروها میپیچید:
«لعنت بهت!! باید چشمای کورتو باز میکردی تا توی روز روشن اون توله‌ها از دستت فرار نکنن!»
مردی که هنوز رگه های مستی توی صداش بود، به زحمت گفت: «صداتو بیار پایین عوضی، خودتم بهتر میدونی اون توله ها از اول هار بودن... اون کوچیکه فقط دیروز دوبار دستمو گاز گرفته بود»
زن ضربه‌ی محکمی توی سر مرد کوبید: «ای احمقققق!! واسه اون چشم یخیه، حاضر بودن دوبرابر بدن... گوه زدی به شانسمون... گوووه»
«مادره رو که داری... بهش بگو یکی دیگه واست بزائه»
زن از خونسردی و بی مسئولیتی مرد کفری شد:«دهن گشادتو ببند و برو بقیه قفسارو چک کن، هرچندتا زنده موندن رو بشمر، چون فردا میان دنبالشون تا ببرنشون کمپ ... شر مادرها رو هم کم کن!»
دست های سرد و کوچیک لوکی به زحمت گوش های باکی رو پوشونده بودن تا از پشت دیواری که قایم شده‌بودن، این صداها رو نشنوه. کسایی که هیچوقت ندیده بودشون و همیشه روی صورتشون ماسک گونی مانندی سر میکردن، حالا با این خشم داشتن راجع به خانواده اش حرف میزدن و به راحتی توهین میکردن و لوکی شش ساله دلیلشو نمیدونست.
فقط میدونست باید برادرشو محکم توی بغلش بگیره و ازونجا دورتر بشه؛ چون مادرشون چنین چیزی رو میخواست. اون از لوکی قول گرفته بود که مراقب باکی باشه و به هیچ وجه برنگرده و پشت سرشو نگاه نکنه؛ حتی اگر به موهای مشکی بلند و زیبای مادرش چنگ زدن و اونو روی زمین کشیدن و نزدیک کوره‌ی داغی که آدم ها رو زنده زنده میسوزوند بردن.
حتی ستاره‌ی پنج پر گردنبند لوکی، نتونسته بود حریف قدرت گردنبند اونهایی که اسیرشون کرده بود بشه ... تنها چیزی که از آدمهایی که دزدیده بودنشون یادش بود، همون گردنبندهای ضربدری شوم بود.
لوکی خودشو بین جعبه‌های بزرگی که تا سقف چیده شده بودن، پنهان کرد و باکی رو بین پاهاش محکم نگه داشت. نوشته های روی اونها رو نمیتونست بخونه اما عکس روی همشون، ذرت‌های زرد رنگ و رو رفته‌ای بود که لوکی ازشون بدش میومد. صدای جیغ های مادرش اشک هاشو بیشتر و بیشتر کرد اما با همه‌ی دردی که می‌کشید، سرشو خم کرد و در گوش برادرش شعری که دوست داشت رو زمزمه کرد:
[[شب های بی پایان عشق
شادی بزرگ به ارمغان می‌آورد
درد و ناراحتی از بین می رود
خوشحالم، خیلی خوشحالم که توانستم بمیرم ]]

* * *

شاخ و برگ مرده‌ی جنگل سرد و یخ زده، مثل حیوانات خونخوار داخلش، با آسیب به پاهای کوچیک لوکی، میخواستن جلوی پیش رفتنش رو بگیرن اما لوکی کوتاه نمیومد. پشت سرش، باکی با قدمهای کوچیک چهارساله اش، مدام زمین میخورد و جلوی سرعتشونو میگرفت اما لوکی قول داده بود.
«باید بدویی باکی... بدووو تا بتونیم غذا پیدا کنیم»
باکی پشت سرش ناله کرد:
«من همون ذرت‌های انبار رو میخوام...»
و روی زمین نشست و شروع به گریه کرد.
لوکی سرجاش ایستاد. اون حتی از اسم ذرت هم متنفر بود. اون هنوز از حشرات ریز و ترسناکی که از داخلشون بیرون میومدن وحشت داشت.
«میخوام برگردم پیش مامان... »
باکی بهانه‌گیری می‌کرد. حق داشت. اون فقط یک بچه‌ی 3-4ساله بود که بغل مادرش رو می‌خواست. لوکی وقتی سمتش برگشت و خواست به زور دستاشو بلند کنه، نتونست. باکی به زور پاهای کوچیک سرمازده اش رو بین پارچه های نازک تنش جا میداد تا کمی گرم بشه اما زیاد فایده ای نداشت. نفس های بچه گانه اش قدرت گرم کردن بدنش رو نداشتن. لوکی به لب های رنگ پریده و صورت کثیف باکی و موهای بهم ریخته‌اش نگاه کرد؛ ته دلش خوشحال بود که باکی دیگه "خوشگل" نیست! کلمه‌ای که اون مرد و زنی که اسیرشون کرده بودن، مدام به برادرش میگفتن و از باکی میخواستن دامن پاره‌ای بپوشه و با چوب خیسی به ساق پاهاش ضربه میزدن تا براشون بچرخه و این لوکی رو تا سرحد مرگ دیوونه میکرد.
ناگهان صدای خش خشی که از پشت درخت ها اومد هردوشون رو ترسوند! اگر گیر میفتادن دوباره برشون میگردوندن اونجا و اونجا الان فقط یک جهنم منتظرشون بود تا با شعله هاش، بدنشون رو بسوزونه.

او هم زنده بود(استیو×باکی:ترسناک-غم‌انگیز)Where stories live. Discover now