⚠️🚫هشدار صحنههای دلخراش
سکوت سیاهی که فضای سالن رو فراگرفته بود با صدای نفسهای کشدار دستگاه اکسیژنی که به باکی وصل بود، شکسته میشد.
استیو سرشو روی تخت فلزی زنگ زدهای که باکی روش درازکشیده بود، گذاشته و خواب بود.
لوکی تمام درزهای درها و دیوارهای سنگیسیاه سالن رو با روزنامههایی که باخودشون اوردهبودن پوشوندهبود تا سوز و سرما کمتر داخل بیاد.
"لوکی؟..."
"هووم؟..."
.
.
.
"لوکی؟..."
لوکی بلافاصله سرشو چرخوند تا ببینه کی صداش میکنه اما هیچکسنبود.
صدا شبیه زمزمهی خیلی خیلی دوری بود که نمیتونست حتی بهش جنسیتی بده.
تونی توی ماشین درازکشیدهبود و سعی میکرد آنتنهای بیسیمش رو تنظیمکنه تا اگردر شرایط اضطراری قرار گرفتن بتونه ارتباطشو با بیرون از پناهگاه حفظ کنه.تمامسالن رو نگاه کرد. هیچ چیز جز ردیف تختهای یکدست با پایههای سرم و سیمهای قطور و پیچ در پیچی که کف اتاق بودند ندید.
"لووکی؟!..."
لوکی دوباره اون صدا رو شنید، شبیه به همون صدا اما اینبار انگار میشناخت. سمت دیگهاش رو نگاه کرد و به آرومیاز لبهی پنجره خودشو پایین کشید.
"لووو...کی...!"
اینبار صدای نامفهوم استیو بود که توی خواب ناله میکرد و اسمشو صدا میزد.
* * *
چشمهای استیو سنگینتر شدهبودن.
تقریبا همه چیز اطرافش تکون میخورد. کف اتاق، دیوارها، وسایل، همه چیز!
چشمهاشو مالید و سرشو بلند کرد.
در کمال تعجب به جای اینکه کنار تخت باکی باشه، توی اتاق لوکی بود!!
اینو از ریسههای آویزون از گوشههای اتاقش، فرش ایرانی قرمزرنگ و تابلوهای سنگین چوبی پرنقشی که از گوشه گوشهی دیوارها آویزون بود میشد فهمید.
آینهی خاک گرفته و تیره و تار روبه روش تقریبا به جز لایهای خاک چیزدیگهای رو نشون نمیداد.
پتو رو کنار زد و خاک بیشتری اطرافش پخش شدن. استیو سرفه کرد و از روی تخت پایین افتاد.
چهاردست و پا خودشو سمت در کشوند اما در قفل بود!
نمیتونست روی پاهاش وایسته و این بیشتر عذابش میداد.
"لوکی!!... "
YOU ARE READING
او هم زنده بود(استیو×باکی:ترسناک-غمانگیز)
Mystery / Thriller⚠️این داستان برگرفته از روایتهای واقعی است و حاوی صحنههای خشن، اروتیک، شکنجه و غیره میباشد. قبل از شروع هر بخش، به هشدارهای مربوط به آن توجه کنید.⚠️ ژانر: ترسناک، معمایی، غمانگیز شیپ: استاکی، استونی به یک پروندهی دیگه خوش اومدید سربازرسانم🫡 �...