بخش هفتم

20 7 0
                                    

تونی اسپری آسم استیو رو توی دهنش گذاشت و فشار داد تا بتونه بهتر نفس بکشه و همونطور که بین پلک‌های نیمه‌بازش دنبال مردمک‌های آبی آشناش می‌گشت، از لوکی  پرسید: «اون قاتل قرمزپوش رادیو رو یادته... من میگم اون تا اینجا مارو دنبال کرده»

استیو تمام مدت ساکت کنار تخت باکی نشسته‌بود و نیمه خواب بود. ذرات اکسیژنی که به ریه‌های خسته‌اش می‌رسید، سوزش قفسه‌ سینه‌اش رو کمتر‌کرد.  داروهای آرامبخشی که بهش زده‌بودن، طوری نبود که بتونه هوشیارانه جوابشونو بده اما گوش‌هاش کاملا حرفهاشونو می‌شنید.

لوکی سیگار دومش رو گوشه لبش گذاشت و با بی تفاوتی گفت: 

«مسخره است... اون دنبال چی میگرده؟...پیامش چیه؟... چرا اونهمه آدم رو اونجا ول کرده و افتاده دنبال ما»

تونی که دقیقا میخواست به جواب همین سوال ها برسه، از فرصت استفاده کرد و گفت:«حتما یه انگیزه داره، شاید آدمای قبلی رو هم که کشته بی دلیل نبوده... ببین من توی  دفترچه ام یه لیست از مقتولا رو دارم. شاید با توجه به اینکه دنبالمون کرده، ما هم یه ربطی با مقتولای قبلی داشته باشیم... هوم؟»

لوکی با اوقات تلخی، دفترچه رو از دست تونی بیرون کشید و به اسامی نگاه سرسری انداخت و زیرلب اسماشونو تکرار کرد:

«... آنتونیو تریکسون... ریس ریواردز... واندا ماکسیموف... دیمیتری یومیچ... پیتر پارکر... قدر فاک هم نمیشناسمشون...!»

دفترچه روی میز انداخت تا تونی خودش اونا رو برداره اما تونی به وضوح تغییر چهره لوکی رو می‌دید. اون قطره های عرق روی پیشونی لوکی بهش دروغ نمیگفتن.
اسامی مقتولین برای لوکی آشنا بود و این حال بدی رو به لوکی داده بود. تونی باید یه سرنخ  بین مقتول ها و خانواده اون ها پیدا می‌کرد.

🔅🔅🔅

استیو که آرومتر شده بود با دستی که حالا تنها دستش بود ته ریش صورت باکی رو نوازش میکرد.

«قبلا دوتا دست برای لمست و نوازش کردنت داشتم ولی حالا فقط یکیه... انگار حالا باید تو جور کم‌کاری‌های منو بکشی... میشه بیدار بشی و منو ازین کابوس نجات بدی باکی؟ ... میدونم صدامو میشنوی... دیگه نمیتونم بدون تو تحمل کنم... ما همه چیو باهم ساختیم، قرار نبود منو اینجا تنها بذاری...»

استیو خم شد و لب هاشو روی لبهای کمرنگ باکی گذاشت و بوسیدش.

دفترچه تونی روی میزی که به عنوان میزغذاخوری ازش استفاده میکردن جامونده بود و استیو با کنجکاوی به سمتش رفت تا بتونه چیزایی که بین لوکی و اون ردوبدل میشد رو دقیقتر‌ بفهمه.

«میدونم باکی... میدونم کار خوبی نیست... ولی اونا دارن یه چیزیو از من و تو قایم میکنن... باید بفهمم تونی چه سرنخایی ازین اتفاقا پیدا کرده... باید اونی که تورو به این روز انداخته رو پیدا کنم و به حسابش برسم»

او هم زنده بود(استیو×باکی:ترسناک-غم‌انگیز)Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang