باکی هنوز گوشه سرش رو فشار میداد.
"این پنجمین اتفاقی بود که از صبح داره واسم میفته، باورت میشه ظهر دستمو به اتو سوزوندم... اون اتوی کهنهی بیمصرفی که یه پارچه رو به زور داغ میکنه!"استیو با دستپاچگی سمت پنجرهی اتاقش رفت.
"راستی استیوی، نگفتی مهمون امشب رو از کجا میشناسی؟"
باکی پک عمیقی به سیگارش زد و منتظر جواب شد.
"کد...کدوم مهمون؟!... اوه... معلووومه... مهمون لوکی رو میگی... چقد گیجم!! ... نمیدونم.... لوکی میخواست حرصمونو دربیاره، نمیدونستم کیه"باکی به آشفتگی استیو بیشتر مشکوک شد.
"اهااا... حرف تو رو بیشتر ازون قبول دارم استیوی، تو هیچوقت بهم دروغ نمیگی"دلپیچهی بدی توی شکم استیو شروع شد. نمیتونست قبول کنه دقیقا همین شبی که قراره باکی از پیشش بره و تنها بشه، لوکی "اونو" دعوت کردهباشه! برای تنبیه کردنش بود یا میخواست مشکلی که استیو داشت رو به روش بیاره؟
استیو توی هر جمعی که قرار میگرفت، ناخودآگاه توجه بقیه رو به خودش جلب میکرد، اتفاقی که اصلا دست خودش نبود و ازش رنج میکشید. "اون" دوسال قبل، با استیو درست رفتار نکرده بود و استیو نمیفهمید چرا باید لوکی اینکارو بکنه؟!
مگه خود لوکی نبود که سری قبل با "اون" درگیر شدهبود و حتی ازش کتک خوردهبود!؟
حالا چرا لوکی طوری رفتار میکرد که انگار طرفدار "اون" شده و داره براش کار میکنه؟!
مگه خود لوکی بهش قول نداد که دیگه هیچوقت نمیذاره بهش نزدیک بشه؟!
علت این تغییر شخصیتهاش چی بود؟! لوکی نمیتونست اینهمه مدت نقش بازی کنه!!هجوم این فکرها و اضطراب تنهایی که چندساعت بعد از رفتن باکی قراد بود تجربهاش کنه داشت خرخرهاش رو میجوید.
"مننگرانم باکی، نمیشه جلسه فردا رو برای شب بعد بندازی، مثلا بهشون بگی ماشینت خراب شده!؟"
"چیزی برای نگرانی نیس استیو... فقط یه هفته میرم و برمیگردم... چشم به هم بزنی تموم میشه ولی عوضش دیگه لازمنیست بری وسط اون شهر کثیف و شلوغ و طوری کار کنی که از خستگی نفهمی کی روی زمین میفتی، اوضاعمون درست مثل قبل میشه، مثل وقتی که بابا و مامان بودن و هرچیزی که دلمون میخواست رو داشتیم""اما لوکی..."
"لوکی هیچکاری نمیکنه استیوی، نگرانش نباش...واقعا مهمنیست، فقط یه امشب مهمون داره و بعد ازون مطمئن باش دیگه از فردا مثل شبای قبل دیگه نمیبینیش، هرچند به نظرم بهترین فرصته که باهمدیگه دوتایی حرف بزنین"
اما چيزی كه دقیقا در حال حاضر برای استیو مهم بود وضعیت امشب و لوکی بود كه اگر بهانهایدستش میدادی دوباره شروع به دعوا میكرد اما نظرباکی مخالف بود:
[[چون لوکی امروز با اونها ناهار خورده، سيگار نكشيده و یک مهمون ویژه- که گیاه نیست(!)- هم داره، پس هيچ بهانه ای برای شروع يک دعوا نداره! ]]
YOU ARE READING
او هم زنده بود(استیو×باکی:ترسناک-غمانگیز)
Mystery / Thriller⚠️این داستان برگرفته از روایتهای واقعی است و حاوی صحنههای خشن، اروتیک، شکنجه و غیره میباشد. قبل از شروع هر بخش، به هشدارهای مربوط به آن توجه کنید.⚠️ ژانر: ترسناک، معمایی، غمانگیز شیپ: استاکی، استونی به یک پروندهی دیگه خوش اومدید سربازرسانم🫡 �...