بخش سیزدهم

35 9 13
                                    

لوکی صندلی کنار تونی نشسته بود و به دستبندی که به مچش بسته‌شده بود نگاه می‌کرد و حرص میخورد.

"فکر میکنی بااین‌کارا بقیه در امانن، تونی؟!"

تونی هیچ توجهی به حرفهاش نکرد و مستقیم به سمت آدرسی که از دکترارسکاین گرفته بود می‌روند.

"واقعا فکر میکنی من واسشون خطرناکم؟!!!!"

لوکی مستاصل بود. تونی سعی می‌کرد کوچه‌های باریک سنت جانز رو گم نکنه.

"اونا نباید تنها بمونن ... تو نمیفهمی.‌‌.. "

تونی بوق کشداری به عابر پیاده‌ای که وسط خیابون از ناکجا ظاهر شد زد و سعی می‌کرد عصبانیتشو پنهان کنه. 

"یکی باید کنارشون باشه تا اتفاقی واسشون نیفته، مثل باکی! ...اون نباید ازم دور میشد..."

تونی زیرلب پوزخندی زد:" تو دیوونه‌ای!"

لوکی پوفی کشید و داد زد:
"منو برگردون خونه پیش استیو و اون وسایل کوفتیو خودت بخر و زود برو پیش باکی!نباید هردوشون تنها بمونن!"

تونی بیشتر گاز داد و در جواب لوکی دیگه نتونست طاقت بیاره و داد کشید:
"واقعا چی مصرف میکنی لوکی؟! نکنه انتظار داری این حرفاتو باور کنم؟! دور گلوی استیو کبود بود، میفهمی؟!... نکنه میخوای بگی خودبه خود کبود شده! تو داشتی بهش اسیب می‌زدی، تو داری همه رو از درون نابود می‌کنی و ظاهر مشکلات رو آرایش می‌کنی تا کسی متوجهش نشه... از این پوسته‌ی تظاهر بیا بیرون لوکی... "

۰"پوسته‌ی تظاهر؟!!! یه پلیس که اتفاقا سال‌ها تجربه داره، خودشو جای یه مامور تازه‌کار جا می‌زنه و مستقیم انتقالی میگیره به این شهر دورافتاده... اصلا چرا هربار که یه اتفاقی واسه‌ی استیو میفته، تو اون اطرافی و سروکله‌ات پیدا میشه؟!"
تونی نفس عمیقی کشید و سعی کرد خونسردیشو حفظ کنه:"مگه چیزی غیرازین بهت گفته بودم؟!"
لوکی پوزخند عصبی زد:" دروغگوها حافظه‌ی ضعیفی دارند!"
و  به محض تموم شدن جمله‌‌‌اش با عصبانیت هرچه بیشتر خودشو روی تونی خم کرد، دستشو ناگهان سمت فرمون برد و به سمت خودش کشید و تعادل ماشین کاملا بهم‌خورد.

🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅

استیو چراغ قوه رو از لیست ابزار خط زد و سمت اتاق باکی رفت. همه چیز با نظم و دقت سرجاشون چیده شده بودن؛ روتختی سفید و تمیز، دیوارهای پوشیده از عکس اتومبیل‌های جورواجور و موتور کوچیکی که باکی با پیچ و مهره‌ طراحیش کرده بود و روی دراور نگهش میداشت.

گوشه پنجره بنا به عادت باکی هنوز باز بود. باکی فوق العاده گرمایی بود، حتی توی زمستون. انگار همیشه توی یه جای گرم اسیرش کرده بودن و اینو استیو وقتی که کنارش خوابیده بود، از روی کابوس‌هایی که هرشب می‌دید فهمیده بود.

او هم زنده بود(استیو×باکی:ترسناک-غم‌انگیز)Where stories live. Discover now