بخش چهاردهم

28 4 0
                                    

«وقتی بلندت کردم، دستاتو از لبه‌های فن میگیری و میری پشتش، پیچارو باز ‌میکنی و منتظرمون نمی‌مونی... با تمام سرعت شروع میکنی به چهاردستوپا رفتن، باشه؟»


باکی پلک‌هاشو محکم بازوبسته کرد و به استیو گفت:
« باشه...من همه‌ی حرفاتو، دونه دونه انجام میدم.»


استیو، سرفه‌ای کرد و بعد لبخند پررنگی زد:
«آآآآفرین باکیِ من. تو یه مهندس نابغه ای! (باکی رو، با یه دست بلندش کرد و لبه ی هواکش نگهش داشت) حالا برو بالا ببینم میتونی بخونی چی روش نوشته... حروف انگلیسی رو که یادته، درسته؟»

باکی حفظ تعادلشو روی دست استیو، اونقدر تمرین کرده‌بود که حالا فقط کمی خودشو جلوتر کشید. دستاشو دورتا دور حروف برجسته‌ی فلزی که اطراف هواکش حک شده‌بودن کشید و شروع به خوندن کرد.
استیو، هردو زبان انگلیسی و فرانسوی رو بهش یادداده بود و باکی علی رغم‌مشکلاتی که هرروز بهش اضافه میشد، هوش فوق العاده‌ای داشت:
«شر...کت... گی...ب...س..و..ن... ...شرکت گیبسون.»

استیو توی ذهنش این اسمو، بررسی کرد اما چیز مهمی دستگیرش نشد، کمی شونه‌اشو بیشتر بالا برد و گفت:
«آفرررین... میخوای یه مهندس حرفه ای بشی؟ هوم؟ ... پس دستاتو محکم به لبه هاش بگیر... درسته! همونجوری خوبه... آفرین!»


باکی دستاشو به اطراف حلقه زد و سعی کرد خودشو نگه داره تا وزنشو از روی شونه‌های استیو کم‌کنه.

«این نقشه احمقانه اس! کار نمیکنه.»

صدای لوکی، حواس باکی رو پرت کرد و نزدیک بود بیفته اما استیو با دقت زیادی‌ نگهش داشت!
استیو به لوکی نگاه کرد که گوشه‌ی ورودی تونل نشسته و حواسش به رفت و آمدهاست تا کسی وارد سالن بزرگتری که اونا داخلش بودن نشه.


«اینجوری نگو لوکی... فقط کافیه زمان بگیریم و هربار سریعتر از قبل باشیم، از این اتاق تا اتاق بعدی، ده دقیقه راهه ولی از طریق کانال هواکش‌ها، تقریبا میشه گفت، زمانمون نصف میشه»


لوکی با لحن سرد و جدی گفت:
«اونا فن رو روشن میکنن و ما جزغاله میشیم»


استیو با اطمینان گفت:
«فن فقط وقتایی که قراره سنگ‌ها رو از کوره خارج کنن، روشن میشه... بعد از خروجش صبر میکنیم تا کانال خنک بشه و بعد میریم. تازه الان زمستونه از خداشونه حرارت اون سنگ‌ها توی سالن‌ها باقی بمونه تا همه گرم بشن، بنابراین خیلی کمتر سراغ فن میرن»


باکی که به پشت پره‌های هواکش نگاه میکرد و محو تاریکی اونجا شده بود، با ذوق گفت:
«میتونم الان پیچاشو باز کنم؟»

🔻1️⃣🔻
استیو سرشو بالا اورد و گفت:
«نه باکی، از این سمت نه، تو از بین پره‌ها رد میشی.
وقتیکه رسیدی اونور، با اون میله ای که واست تراشش زدم، باید پیچا رو از پشت بازش کنی تا بقیه بیان داخل.»

او هم زنده بود(استیو×باکی:ترسناک-غم‌انگیز)Onde histórias criam vida. Descubra agora