فصل سوم: بخش سوم

21 6 0
                                    

«واندا... مطمئنی که میخوای اینکارو بکنی؟»

واندا موهاشو با طناب باریکی بست و با اطمینان به لوکی نگاه کرد و گفت:

«چندهفته است که دارم تمرین میکنم... هیچ چیز قرار نیس مانعم بشه»

چندساعت بود که صدای همهمه‌ی تونل ها خوابیده بود. الان تنها فرصتی بود که داشتن. چندساعت بعد از دستگیری استیو و لو دادن این مسئله که جنگ تموم شده اما اونهارو همچنان به زور اینجا به کار واداشته بودن، دیگه اصلا هیچ چیز مشخص نبود که ممکنه ، تا صبح بقیه کارگرها چه نقشه هایی برای شورش ریخته باشن؛ نقشه‌هایی که امکان نداشت اونارو با بچه ها درمیون بذارن و حتی ممکن نبود که درصدی بهشون فکر کنن. از نظر اونا، افراد مسن و بچه ها باید زودتر میمردن و فقط استیو بود که نظرش با تمام کارگرهای اونجا فرق داشت. استیو تنها کسی بود که در عین توجه به آدم بزرگها، بچه ها رو هم میدید، نه به عنوان یه بچه، بلکه به قول خودش به عنوان «آینده‌ای که قراره خبر اینجارو به بقیه دنیا برسونه»

لوکی به صف بچه‌هایی که وایستاده بودن نگاه کرد. ساعت عقربه‌ای کهنه استیو رو بیرون اورد و یکبار دیگه مرور کرد:

«ما امشب ازینجا میریم بیرون... پیتر تو اول میری بالا و پیچ‌های هواکش رو باز میکنی. واندا، تو با نهایت سرعتت میدوی سمت اتاق ژنراتور و بچه ها به محضی که از هواکش اونجا دیدنت باید وارد اون یکی کانال بشن. آخرین نفریکه رد شد، از هواکش اتاق خودت بهشون اضافه میشی و در ها رو از پشت می‌بندی. بقیه مسیر مستقیمه. پشت سرتونو نگاه نمیکنید و هر اتفاقی که افتاد باید برید جلو»

همونطور که اسامی هرکدوم از اون بچه ها رو میخوند و صبر میکرد تا بیان جلو و وظیفشونو مرور کنن، به باکی فکر کرد که هنوز راضی نشده بود از زیر تخت بیرون بیاد. اون دیگه تاحالا متوجه شده بود که ماموریت عوض شده و استیو قرار نیست باهاشون بیاد. از طرفی، استیو بهش گفته بود که اون کسیه که پیچ‌هارو بازمیکنه ولی حالا، لوکی برنامه رو تغییر داده بود و این مسئله خیلی باکیو رنجونده‌بود.

واندا با سرعت هرچه تمام خودشو به اتاق ژنراتور رسوند.

صدای شلیک و شورش کارگرها داشت به سالن اونها هم میرسید. از طرف دیگه، صدای تق تق محکم تیشه هایی که دائما از پشت دیوار سالن اونها هم شنیده میشد نشون میداد که کارگرها تونلهای دیگه هنوز از توقف کار و شورش خبر ندارن. یعنی دیوار بین اونها، آخرین ستون برای ایستادن زیرش بودو هر لحظه ممکن بود سقوط سقف و دیواره‌ها، آخرین ضربه برای دیدن حقیقت بشه.

***








🔻1️⃣🔻

لوکی وقتی از بالا رفتن همه بچه ها مطمئن شد سمت اتاق خودشون رفت و سرشو زیر تخت، جایی که باکی باهاش قهر کرده بود، خم کرد.

او هم زنده بود(استیو×باکی:ترسناک-غم‌انگیز)Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt