بخش چهاردهم

35 8 8
                                    

دکتر ارسکاین در اتاق رو باز کرد و دو مردی که کنارش بودن، به آرومی وارد اتاق شدن.
استیو و لوکی با دیدن وضعیت باکی روی تخت بیمارستان، اونقدر شوکه و آشفته شدن که دکتر ترجیح داد اونا رو تنها بگذاره تا توی خلوت خودشون با این دردکنار بیان.

با اینکه استیو قبلا از پشت شیشه ‌ی اتاق باکی رو دیده بود اما اینبار از نزدیک فرق داشت!
وقتی دست گچ گرفته، گردن آتل بسته و دستگاه‌های کوچیک و بزرگی که بهش بسته بودن رو میدید، احساس تنگی قلبش بیشتر شد و سرش کمی‌گیج رفت.
لوکی برای نگه داشتن دست استیو، مجبور شد شونه‌ی خودشو به دیوار تکیه بزنه! امکان نداشت بتونه روی زانوهای لرزونش وایسته و همزمان بتونه برای استیو هم تکیه گاه بمونه چون چیزی که میدید به قدری تلخ و دردناک بود که هضمش براش ممکن نبود؛ شلنگی که داخل دهن و بینی باکی بود، پلک‌های نیمه بازش و مردمک سرد نگاهی که به دیوار روبه رویی قفل شده‌بود، شبیه زنجیرهای داغی بودن که دور گلوی لوکی حلقه زدن و اونو میسوزوندن.

استیو اونقدر گریه کرد که به هق هق افتاد.
کنار تخت روی زانوهاش افتاد و دست های بی حس باکی رو توی دستاش نگه داشت.

اما لوکی برای پردازش و درک این اتفاق به زمان بیشتری نیاز داشت؛ زمانی اونقدر طولانی تا بتونه چرخش نگاه باکی رو از بین چشم های نیمه بازش به سمت خودش ببینه، همراه با یک لبخند امیدبخش و بدونه که از اون لحظه به بعد دوباره همه چیز مثل قبل میشه؛‌اما فقط یک معجزه میتونست اونارو از این شرایط نجات بده.

صدای ملتمسانه دردودل‌های استیو توی اتاق پیچید:
«باکی... صدامو میشنوی عزیزم؟.... منم ... استیوت... لوکی هم اینجاست، میبینیش؟... میخوایم ببریمت پیش خودمون تا از این به بعد تنها نباشی... باکی... ازت خواهش میکنم فقط زود خوب شو... به خاطر من ... به خاطر ما... میشه بهم قول ...»

«اون هیچی نمیشنوه!»

استیو از جمله‌ی تلخ و کوبنده‌ای که ناگهان از دهان  لوکی خارج شده بود جاخورد ولی با لجبازی گفت:
«چرا میشنوه»

لوکی قفسه سینه اشو کمی مالش داد تا سوزشی که حس می‌کرد کمتر بشه. بعد با کلماتی که به سختی از دهنش خارج میشدن و صدایی که انگار سالها حبس شده بود، گفت:
«اون ... مرده...»

استیو روشو برگردوند و به لوکی که سرشو پایین انداخته بود نگاه کرد و با تشر گفت:«تو هم مثل اون دکترای احمق فکر میکنی؟!!! ولی دکتر ارسکاین گفت...»

«برام مهم نیست اون چی گفته... ما نمیتونیم باکی رو باخودمون ببریم... اون اینجوری نمیتونه بمونه... ما نمیتونیم... یعنی...من نمیتونم... اونو اینجوری.... نمیتونم...»

استیو از جاش بلند شد و دوطرف شونه های لوکی رو گرفت و تکون های محکمی دادش:
«من نمیذارم نادیده اش بگیری ... هرچیزی رو توی این مدت نادیده گرفتی بهم ربطی نداشت چون راجع به من بود اما راجع به باکی نه نه نه... نمی‌ذارم بذاریش کنار... باید ببینیش لوکی... نگاش کن... سرتو بیار بالا... چیو داری انکار میکنی؟! ... ببینش... مییییگمممم نگاااااش کن»
اما لوکی فقط به کف زمین خیره شده بود و صدای کوبیدن محکم قلبش توی قفسه سینه اش با صدای فریاد استیو مخلوط شده بود.
استیو با خشونت شونه هاشو کشید و سمت تخت بردش و چونه اشو بالا گرفت و سرشو سمت باکی چرخوند:
«بهت گفتم نگاش کن(همونطور که هق هق میکرد ادامه داد)... اون زنده است... منو تو باید به اونا ثابت کنیم که زنده است... ولی فقط وقتی بهش باور داشته باشی این اتفاق میفته... میفهمی؟»
لوکی نفس‌های سنگینی میکشید و سرشو بی هدف تکون میداد.
«امکان نداره... امکان نداره این باکی باشه ... »
«میدونم لوکی... منم باور نمیکردم...»
«نه!... اون ...  اون برادر من نیست»
«برش میگردونیم لوکی... پشتم باش... باهام باش... نذار اونا برنده بشن... نذار زنده زنده بکشنش»

لوکی توی صورت استیو که با خشم توأم با بغض و نفرت صحبت می کرد نگاه کرد. استیو به چشم‌های خون گرفته و گونه های کبود لوکی زل زد و محکم تر از قبل خواهش کرد:
«فقط بگو باهامی... بگو کنارمی... مثل قبل... لوکی... الان کنار خودمون میخوایمت...محض رضای خدا فقط باورش کن»
لوکی بالاخره لب هایی که به زحمت روی همدیگه فشار داده بود رو از هم باز کرد و ضجه‌ی دردناک و کشداری از حنجره‌ی حبس شده‌اش خارج شد.
استیو بلافاصله لوکی رو محکم توی بغلش گرفت و شونه هاشو فشار داد.
«اِس... اون باکیِ من نیسسسس..... اون... اونو برگردون...
من...  میخوام برگرده...
پیشتم...
کنارتم...
فقط ... برش گردون.... »
استیو سرشو توی گودی گردن لوکی قایم کرد و گذاشت اشک‌های داغش پیراهنشو خیس کنه. اون هیچوقت لوکی رو تا این حد درمونده و شکسته ندیده بود و این درموندگی باعث شده بود استیو قلبش بیشتر بلرزه.
اونا توی این شرایط فقط میتونستن کنار هم باشن، فقط همین... هیچ چیز دیگه ای جز زمان نمیتونست باکی رو بهشون برگردونه و وظیفه ی اونا مراقبت ازش تا لحظه ی بیداری دوباره اش بود.

🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅

تونی تمام توصیه های لازم رو از دکتر ارسکاین پرسید و اونا رو موبه مو یادداشت کرد. هنوز از پشت شیشه میدید که استیو و لوکی توی بغل همدیگه ان. نمی‌دونست باز کردن دستبند دست‌های لوکی به نفعشونه یا نه ولی نمیتونست مقابل خواسته‌ی استیو و قول اون وایسته و باهاش مخالفت کنه.

[[بهت قول میدم لوکی هیچ آسیبی به باکی نمیزنه... من قسم می‌خورم و تضمینش می‌کنم...]]
دکتر برای اینکه توجه تونی رو دوباره به خودش جلب کنه پرسید:«میدونستی که ممکنه شغلتو از دست بدی؟!»
تونی خودکارو بی هدف روی دفترچه فشار داد:«میدونم...ولی اونا کمک لازم دارن... منم کارم کمک کردنه، فکر میکنم از پسش برمیام»
دکتر لبخندامیدبخشی گوشه لبش جا داد.
«منم فکر میکنم آدم درستی واسه اینکار انتخاب شده... مواجه لوکی با باکی باید برای همتون سخت بوده باشه ولی همونطوری که تعریف کردی، لوکی سابقه خشونت هم داشته، باید خیلی مراقبش باشی... حواستو جمع کن و سعی کن هیچ اتفاق استرس آوری رو توی این مدت تجربه نکنه»
تونی از نگاه دکتر فراری بود.
«توکه بهش علاقمند نشدی...؟»
تونی خودکار رو بیشتر فشار داد و مضطربانه جواب داد:«کییی؟!... لوکی؟!... »
«شدی؟!»
تونی با من و من جواب داد: «معلوومه که نه ... این دیگه چه سوالیه؟!... من آدم معتقدیم دکتر... »

دکتر دفترچه یادداشت رو از زیر دست تونی بیرون کشید و تونی رو مجبور کرد تا بهش نگاه کنه.
«اعتقادا عوض میشن تونی استارک... همونطور که جهان بعد از جنگهای جهانیش تغییر کرد... کنارش باش... اونا نباید باهم تنها باشن... ممکنه لوکی بهشون آسیبی بزنه»
دکتر داخل دفترچه یادداشت لیست داروهای موردنیازی که ماهانه باید تهیه بشن رو نوشت.
«ممکنه هر اتفاقی بیفته... نمیتونم بهت تضمین کنم که دفعه بعدی همدیگه رو ببینیم... این لیست ثابته و فقط هرزمان تونستی علائمی از باکی ببینی... حتما این دارو رو قطع کن...یادت میمونه تونی؟...»
تونی حواسشو کاملا جمع کرد و گفت:«مطمئن باشید... من حواسم بهشون هست»
«نذار هیچ دکتر دیگه ای توی روند درمانش دخالت کنه»
«قول میدم»
«خوبه... وقتشه که برید... ( از جاش بلند شد و سمت در اتاق مراقبت های ویژه رفت ) ده دقیقه دیگه شیفت عوض میشه و فرصت دارید از اینجا برید... موفق باشید»

یه ماشین بگیریم و بریم‌به اون کمپ اسرارآمیز☠️
اونجا جواب سوالاتونو دونه دونه پیدا‌ می‌کنین🫡
ووت یادتون نره🫶

او هم زنده بود(استیو×باکی:ترسناک-غم‌انگیز)Where stories live. Discover now